#غرور_شیشه_ای_پارت_57
افشین دیگر سخنی نگفت و او را ترک کرد .
شب شد و مهمانان یکی یکی از راه رسیدند . سودابه به اتاقش رفت . از بین لباسهای که داشت لباسی به رنگ ابی فیروزه ای به تن کرد و آرایش ملایمی کرد و موهایش را که تا پایین کمرش می رسید در بالای سرش جمع کرد و با گیره ای بست . روسری زیبایی هم به سر انداخت . می خواست زیبا تر از هر زمانی باشد . میدانست که فتانه هم در مهمانی هست . باید به او می فهماند که اهمیتی به حرف های او نمی دهد . با نگاهی به اینه ظاهرش را تایید کرد و به آشپزخانه رفت . مریم خانم با دیدن او از خوشحالی دراغوشش گرفت و گفت :
-این همه مدت این طور به خودت نرسیده بودی . چه قدر خوشگل شدی . ولی حیف که باید از دیگران پذیرایی کنی ؟
سودابه گفت :مامان خوبم . ما باید افتخار کنیم که مثل اونا نیستیم . ما قدر زندگی مونو میدونیم و از بودن در کنار هم لذت می بریم . و بعد اگر بخواهی غصه بخوری و اه بکشی می رم و همون لباس ها رو می پوشم .
مریم خانم گفت :نه دخترم . با همین لباس بهتره . اگه پدرت تو رو ببینه . حتما از خوشحالی سکته می کنه .
-حالا شدی مامان خوب خودم . اون سنی شربت رو بده ببرم که امشب حسابی رو کم کنیه .
سینی رو گرفت و به سمت سالن رفت . افشین در جایی ایستاده بو دکه می توانست حرکات او را زیر نظر بگیرد . وقتی او را با ان ظاهر آراسته و سنی به دست دید بیشتر شیفته اش شد و زیبایی او را در دل تحسین کرد هر جا که سودابه قدم می گذاشت با نگاه شیفته اش او را همراهی می کرد .
سودابه به سمت او امد و گفت:بفرمایید ...
یک لحظه نگاه ها به هم گره خورد . این سودابه بود که نگاهش را از او گرفت و سرش را پایین انداخت . او متوجه نگاه مشتاق افشین شده بود و همین باعث شد سریع از او دور شود . اما نگاه او را روی خود حس می کرد . با اشاره یکی از دختر ها به سویی که فتانه و همراهانش بودند رفت .
فتانه در حالی که شربت را بر می داشت با نگاه گفت :شنیده بودم می خواستی خودت رو بکشی اما موفق نشدی ؟ واقعاً که نه به اون خودکشی کردنت و نه به این همه که به خودت رسیدی نکنه فکر کردی که شاید یکی این جا عاشقت بشه و بیاد تو رو از این جا ببره ؟ نه جونم از این خبرها نیست . این اتفاقا توی قصه هاست . اون دفعه گفتم که تو یک خدمت کار بیشتر نیستی .
این را گفت و وقیحانه خندید . سودابه بغض گلویش را قورت داد و گفت :
romangram.com | @romangram_com