#غرور_شیشه_ای_پارت_46
جلسات بعدی هم سودابه به کلاس نیامد . افشین نمی دانست باید از کجا شروع کند .وقتی به خانه رسید با صدای شیون مریم خانم روبرو شد که از مردم کمک می خواست . با سرعت به سمت خانه انها رفت . وارد اتاق شد و با بدن بی جان سودابه که روی زمین افتاده بود و مریم خانم که کنار پیکر نیمه جان سودابه بی تابی می کرد و برسر و صورت خود می کوبید . روبرو شد . شیشه ی قرص خالی که کمی ان طرف تر افتاده بود گواه بر خودکشی بود به سمت او رفت و سرش را روی قلب او گذاشت هنوز هم میزد و نفس می کشید بنابراین سریع اورا از جا بلند کرد و اندام ظریف او را روی دستانش گرفت و به سمت ماشین برد . در میان راه تا ماشین ناگهان گیره موهای سودابه باز شد و نبود گیسوان سودابه آزاد شد . و افشین را وادار کرد تا در دل این همه زیبایی را تحسین کند و بیشتر نگران از دست دادن او شد .
با سرعت به سمت بیمارستان راند . پزشکان با تلاش فراوان توانستند او را از مرگ نجات دهند . وقتی پزشک از اتاق بیرون امد رو به افشین پرسید .
-شما با این خانم نسبتی دارید ؟
-من ؟ نه . من همسایه ی ایشون هستم.
-باید بگم که خیلی شانس اورده قرص هایی که خورده بود یک انسان قوی رو از پا در میاره چه برسه به این خانم که از ضعف جسمانی هم رنج میبره . پس برید خدا رو شکر کنید که اونو دوباره به خو نواده اش داده . حالش الان خوبه ولی باید مدتی استراحت کنند تا اثر داروها به طور کامل از بین بره .
در این چند روزی که سودابه در بیمارستان بود فرناز و افشین تمام مدت را در کنار او بودند تا حال جسمی او خوب بشه . اما از نظر روحی افسرده تر از قبل شده بود از حرف زدن امتناع می کرد و مهر سکوت را بر لبانش نقش زده بود . احساس می کرد اگر حرف بزند حالش به هم می خورد . اما در سوی دیگر افشین تصمیم گرفته بود می خواست سودابه را مانند روز اولی که دیده بود به پدر و مادرش تحویل دهد
اما در واقع او سلامتی سودابه را برای خودش و آرامش قلبش می خواست .
روزی که سودابه از بیمارستان مرخص شد افشین با انها بود در جلوی ماشین را برای او باز کرد ولی سودابه توجهی نکرد و در سمت عقب را باز کرد و در کنار مادر نشست و سرش را روی شانه های او گذاشت . علی اقا هم جلو نشست و حرکت کردند.
افشین گفت :خوشحالم که حالتون خوبه ولی حسابی همه ما رو ترسو ندید .
جوابش را نداد و رویش را به سمت خیابان کرد . این بار صدای مادر را کمی شماتت در ان بود گفت :اخه دختر . فکر من و پدرت رو نکردی ؟ فکر نکردی اگه بلایی سرت می اومد ما چه می کردیم ؟ مگه نمی دونی که همه امید ما تو هستی ؟ نمی دونی که ما بدون تو لحظه ای هم توی این دنیا نمی مو نیم ؟
دیگر نتوانست ادامه دهد و صدای گریه اش فضای ماشین را پر کرد .
علی اقا متاثر از گریه همسرش گفت :دخترم . ادم ها در زندگی هم شکست دارند هم پیروزی . اگه قرار باشه با هر شکستی انسان خودشو از زندگی ساقط کنه که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه . تو مگه ما رو نداشتی ؟ مگه پیش ما به تو سخت می گذشت ؟
romangram.com | @romangram_com