#غرور_شیشه_ای_پارت_133
-ولی سودابه این انصاف نیست .
-انصاف نیست ؟ پس چی انصافه ؟ این که هر زمان دلت خواست بیایی طرفم و هر زمان که مشکل پیدا کردم منو رها کنی ؟ نه من دیگه نمی تونم . کشش ندارم . منو فراموش کن .
بعد از گفتن این کلمات از افشین دور شد . به سمت خیابان رفت .افشین دوید و خودش را به او رساند . و بازوهای او را محکم گرفت . و ارام گفت :ولی من تورو فراموش نمی کنم . میدونم که دلت از سنگ شده ولی من دوباره نرمش می کنم . حالا می بینی من تورو دوباره به دست میارم . حالا هر چه قدر هم بخواد طول بکشه مهم نیست و دیگه این که فکر طلاق رو از اون سر خوشگلت بیرون کن .با التماس ادامه داد . سودابه بیا و بگذر
-افشین خیلی دلم می خواست ببخشمت ولی نمی تونم . من خیلی خسته ام . احتیاج به استراحت دارم . خواهش می کنم دست از سر من بردار . این قدر هم التماس نکن . حالا هم برو کنار می خوام برم
-ولی سودابه جان .
سودابه گفت :تا این جا هم نمی خواستم با تو بیام افشین . قبول کن که همه چیز با اون لگدی که بر دهانم زدی تموم شد
-باشه قبول . هر کار دوست داری انجام بده . مدتی تنهات میذارم . تا استراحت کنی . صبر می کنم سودابه . بدون اگه نیای من دیگه اسم هیچ دختری رو نمی یارم اینو قول می دم .
با دور شدن سودابه گفت :پس بذار لااقل برسونمت .
سودابه گفت :افشین بهتره از همین جا تموم بشه .
افشین هم دیگر اصرار نکرد . به طرف ماشین رفت و از ان جا دور شد . سودابه بعد از رفتن افشین گریه کرد . بعد از دو ساعت به خانه رسید . وارد حیاط شد . افشین را نگران پشت پنجره دید و سرش را برگرداند وبه خانه خودشان رفت .
romangram.com | @romangram_com