#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_50
+ واقعا متوجه نمیشم چرا همه دربارهی این موجود افسانهای حرف میزنن؟به هر حال خاله لوییس شما چطور این گل ها رو گیر میاری؟
تنها پاسخ سؤالم خندهی مرموزانه خانم ویلیام بود،بعد از اینکه خندهی خانم ویلیام تموم شد با لحنی که ته ماندهی خنده اش در آن بازتاب میشد گفت:
ـ ماریا فضولی به تو نیومده! به جای این حرف ها بیا و کمکم کن.
آهی کشیدم و گفتم:
+ باشه،چه کمکی از من برمیاد؟
خانم ویلیام بی توجه به لحن ناراحتم،گفت:
ـ گل یخی یکم پژمرده شده،گمونم خاکش مواد مغذیش کم شده،پشت گلخانه خاک تیره هست که با کود مخلوط شده،این سطل رو بگیر و برام پر از خاکش کن.
سطل را از خاله لوییس گرفتم و به جایی که گفته بود رفتم،با بیلچه کوچکی که آن جا پیدا کرده بودم شروع به جمع کردن خاک کردم.
لحظاتی بعد صدای قدم هایی را در پشت سرم شنیدم،گمان کردم خانم ویلیام است برای همین در حالی که کارم را ادامه میدادم گفتم:
romangram.com | @romangram_com