#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_3
ندارم و فقط اجزای صورتم به مادرم رفته پدرم یه کارخونه دار و یک داداش دارم به اسم طاها که چشماش همرنگ
چشمای منه و اونم به پدرم شباهتی نداره و 14 سالشه و فوق لیسانس مهندسی کامپیوتر ولی پیش پدرم کار میکنه همین
رسیدیم جلوی دانشگاه
طناز:خداحافظ و داداش فقط سرشو تکون داد ای بابا مگه تقصیر منه ؟ به درک کیفمو انداختم رو شونم و کلاسورمو تو
دستم گرفتم و به سوی کلاس حرکت کردم حواسم به کارهای عصرم بود که با یه جسم سنگین برخورد کردم وقتی سرمو
بلند کردم تو دوتا چشم عسلی محو شدم عجب چشایی داشت به خودم اومدم اونم داشت به چشمای من نگاه میکرد که سریع
به خودش اومد و اخماشو کشید تو هم
.پسره : حواستون کجاست خانوم محترم؟مگه جاییو نمیبینی؟ اِاِ عجب رویی داره این بشر عوض اینکه من طلبکار باشم این
طلبکار پسری پرو
طناز: اقا نسبتا محترم من حواسم کجاست یا شما ؟ببینید چیکار کردین ؟ بعد منو مقصر میدونی ؟ یه تای ابروشو بالا
انداخت و یه دونه پوزخند صداداری زد و گفت
پسره: عجب شما معلوم نیست حواستون کجاست بعد منو مقصر میدونی ؟ ههههه عجب بابا این یه قلمو ندیده بودم که دیدم
برو خانوم کوچولو برو بزار به کارو زندگیم برسم من که مثل تو بیکار نیستم کلی کار دارم گفتم
طناز :خیلی پرو تشریؾ دارین میدونستین بازم پوزخند زد و گفت
romangram.com | @romangram_com