#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_14


اراد:بلند شو بریم سرخاک حاضر شد وقتی رسیدیم اصلا باورم نشد اون دختره گستاخ اونطور مظلوم نشسته و اونجور

شده مثل یک مرده چشای ابیش سرخ بود وقتی رفتم جلو از چیزی که دیدم اتیش کینه تو دلم بیشتر شد و اجازه نداد بیشتر

از اون احساس ناراحتی کنم این عوض اردشیرمستوفی قاتل پدر و مادر منه یعنی....... یعنی این پدره این دختره با نفرت

به عکس نگاه کردم که صدای جیػ و داد طناز بلند شد با نفرت نگاش کردم اصلا احساس ترحمم نمی کردم فقط با نفرت به

اون دختر نگاه میکردم که دیدم از حال رفت پوزخندی رو ی لبم اومد خیلی خوش حال دم که ؼم تو این خانواده اومد ولی

اصلا دلم نمیخواست این دختر تو این خانواده باشه تو یه قلبنم بهش یه حس خوبی داشتم که بعد فهمیدن این موضوع اونم

از بین رفت ولی نه انگار نرفته سرمو تکون دادمخ و دوباره کینه نشست تو دلم

اراد:هههههه طناز مستوفی هنوز زوده از پا دربیای بلایی به سر خانوتدت بیارم که همه عالم به حالتون گریه کنن حالا

پردت رفته تو و برادرت که هستی نفس اردشیر قطع میکنم کاری میکنم که تو جهنم بیش تر عذاب بکشه تقاص مادرو

پدرمو میگیرم تقاص مادر ؼرق در خونمو میگیرم تقاص پرد بی گناهمو میگیرم تقاص خواهر کوچولوم که تو چند ماهگی

یتیم شد میگیرم تقاص خودمو که تو بچگی شاهد مردن پدر و مادرم بود میگیرم به ارام گفتم

اراد: بریم که یه پسر چشم ابی اومد طرفم درست شبیه عمو اتابک بود ولی ازش نفرت داشتم

طاها:خیلی ممنون که اومدین من برادر طناز هستم


romangram.com | @romangram_com