#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_11

طاها :نه فقط زود بیا چیزی نشده ولی دلم اروم نگرفت دلم بدجوری شور میزد به ارام گفتم و رفتم وقتی رسیدم دایی وعمه

عمو رو دیدم چشمای عمه خیلی سرخ بود حتما گریه کرده بود

طناز:سلام وقتی منو دیدن گریشون بیشتر شد ساسان و سامان اونا هم چشماشون سرخ بود از عمو پرسیدم

طناز: عمو طاها و مامان کو؟ همین که اینو گفتم جیػ مامان شنیدم برگشتم عقب دیدم دارن یه جنازه رو میارن طاها مامان

نگه داشته و گریه میکرد و نمیزاشت مامان بره جلو با صدای لرزونی گفتم

طناز :مامان که وقتی منو دید گفت

مامان:طناز مامان بدبخت شدیم رفتم جلو با دستای لرزونمو بردم جلو پارچه رو کشیدم نه!نه! جیػ کشیدم بابااااااااا نه این

بابای من نیست این کسی که این جوری رنگ به رو نداره بابا ادرشیر من نیست این دروغ بابایی بلند شو میخوای شوخی

کنی بلند شو ببین دخترت اومده طنازت اومده بلند شو بابا ؼلط کردم بلند شو هر جامیری برو فقط بلند شو باباییکه دیدم

کشیده شدم عقب سامان و ساسان بودن نه ولم کنید ولم کنید بابا......که دیگه هیچی نفهمیدم وقتی چشمامو بازکردم دیدم رو

تخت بیمارستانم یاد بلایی که سرمون افتاد افتادم گریم شدت گرفت که طاها چشماشو بازکرد لباس تنش سیاه بود

طناز:داداشی؟

طاها:جون داداشی؟

طناز:بابااردشیر کو ؟من بابامو میخوام

romangram.com | @romangram_com