#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_47

" آره ميدونم. شيده اشتباه كردم ببخش منو. قول ميدم نه ديگه بزنمت نه دروغ. دستم بشكنه كه رو تو بلند كردم. اولين و آخرين بارم بود."

"بذار يه مدت فكر كنم ."

"آخه نميتونم تنهات بذارم. تهديدم كردن اگه بلايى سرت بياد خودمو نمي بخشم."

"الان هم كلى بلا سرم آوردى!! از زندگى عاديم فاصله گرفتم .تو خونه زندانى شدم با كسى ارتباط ندارم. ميخوام به رفيعى زنگ بزنم."

"تحمل كن، به رفيعى شك دارم .نمي خوام باهاش تماس داشته باشى, خواهش ميكنم در مورد تماس و بيرون رفتن يه كم كوتاه بيا تا وقت بگذره و چند تا رو كه مي خواييم دستگير كنيم.

همين جا فكر كن. باور كن كارى به كارت ندارم. فقط جلو مامان حفظ ظاهر ميكنيم.درسته انتظاراتش زياده ولى اونم مادره. قلبش هم از بعد بابا حسابى ضعيف شده نميتونم ناراحتيش رو ببينم. قبول ميكنى؟"

"ميدونى تو چه برزخى دارم دست و پا ميزنم؟ هيچ كسى رو ندارم بهش تكيه كنم عليرضا!! بابام رو ميخوام. بذار ببينمش. خواهش..."

"بابات نميخواد ببيندت."

"چى؟ديديش؟خودش گفته؟"

"آره , ديروز ديدمش , خيلى ناراحته. نمي خواستم بگم كه يه وقت ناراحت نشى."

"چرا نميخواد ببينتم؟"

"خجالت..."

"ولى من ميخوام ببينمش."

"شيده اصرار نكن. خودش گفته كه نميخواد كسى , مخصوصا تو رو ببينه. سرهنگ محمدى هم اونجا بود اگه حرف منو باور ندارى."

"من ديگه حرفاى خودم رو هم باور ندارم."

: شيده بابات ميخواد هميشه تصوير همون باباى مقتدر رو خوب تو ذهنت داشته باشى. نه يه زندانى و خلافكار نميخواد تو اين اوضاع ببينيش."

اونقدر درمونده بودم كه نمي تونستم سر پا بايستم. رو زمين نشستم و به حال خودم گريه كردم كار ديگه يى از دستم بر نميومد.

نمي خواستم مامان رو ناراحت كنم. از عليرضا دلگير بودم ،كاراى بابا رو هم نمي تونستم قبول كنم و هضمش واسم سخت بود.

عليرضا نزديكم اومد و گفت:

" واسه هر مشكلى گريه نكن خانمم! حالت بد ميشه, مگه نميخوايى فكر كنى؟ برو تو اتاق هم استراحت كن و هم فكر كن."

درحاليكه بلند مي شدم گفتم :

"شمال نميخوام بيام. ميشه نريم؟"

romangram.com | @romangram_com