#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_46


همش با خودم درگير بودم نمي دونستم چكار كنم شب و روزم رو نمي فهميدم .

امير و سمانه از جريان خبردار شدند , قرار شد برنامه زندگيم رو از كارم جدا كنم. مي خواستمت ...حالا هر طور كه شده. خواستگاريت اومدم چون عاشقت شده بودم.

تا روز عقد هر روز فكراى عجيب به ذهنم ميومد هر شب برام اس ام اس مي دادى و ميگفتى دوستم دارى ميگفتى دروغ و خيانت رو نميتونى تحمل كنى با خودم درگير بودم ميخواستم زير همه چى بزنم ولى نتونستم ,نتونستم. گرفتار اون چشاى جادوييت شده بودم. دو رزو قبل از عقد ديگه بريده بودم ميخواستم زير همه چى بزنم .تو كه به سمانه زنگ زدى دوباره دلم لرزيد و ديدم نميتونم ازت دل بكنم.

اون روز كه منو بردى كتابخونه بابات يه لحظه به ذهنم رسيد كاش يه ميكروفن جاسازى ميكردم شايد يه سر نخى از قراراى بابات بدست بياريم. دفعه بعد كه منو بردى ميكروفن رو جاسازى كردم و از همون قرار اون شب بابات رو فهميديم.

ميخواستم شب همون روزى كه اومدى اداره همه چى رو برات تعريف كنم كه رفيعى تو رو برداشت و آورد اداره."

تحمل شنيدن اون حرفا رو ازت نداشتم. البته پيش بينى همچين روزى رو كرده بوديم ولى نميدونم چرا نتونستم خودم رو كنترل كنم.

"معذرت ميخوام واسه اتفاقى كه تو اداره افتاد نميتونستم خودم رو كنترل كنم. ميخواستم يواش يواش خودم آماده كنم و موضوع رو بگم.

ولى عزيزم هيچ نقشه ايى تو كار نبود من واقعا عاشقت بودم و هستم باور كن. حالا تصميم گيرى با خودت هست. ميتونى فكراتو بكنى بعد نتيجه رو بگى .

شناسنامم رو بابا يك سال زودتر گرفته بود تا از مدرسه عقب نمونم..دو سال هم جهشى خوندم البته همش بابا فشار ميوورد ميخواست تو جوونى به قول خودش به جايى برسم. از سن پايين بخاطر بابا و همينطور پشت كار خودم تو اين كار بودم, لياقتم رو نشون دادم و تو چند تا عمليات مهم شركت كردم و نتيجش رو ديدم. به شغلم افتخار ميكنم تا حالا هم ازش سوءاستفاده نكردم . در مورد كارم هم اصلا دوست ندارم تو خونه صحبت كنم. حساب زندگى و كارم از هم جداست."

حرفاى عليرضا از حد تحملم بيرون بود.ميدونستم كه حرفاش از ته دلش هست. پس دوست داشتن و عاشقياش از رو نقشه نبوده.

از جام بلند شدم و رفتم تو هال تا مي تونستم گريه كردم. واقعا به گريه احتياج داشتم . همون جا هم خوابم برد.

صبح كه بيدار شدم رو تخت عليرضا بودم و خودش هم نبود .حتما ديشب منو بغل كرده بوده.

عليرضا تو آشپزخونه بود داشت صبحونه ميخورد, چشماش قرمز بود معلوم بود كه ديشب خوب نخوابيده .

از عذاب دادانش زجر مي كشيدم ولى هنوز حرفاش برام قابل هضم نبود. درسته نمي خواستم ازش جدا بشم ولى نمي خواستم زود هم كوتاه بيام , گفته بودم از دروغ بدم مياد به دروغ مصلحتى هم اعتقادى نداشتم, مامان هم با اينكه در جريان ماجرا بود باز دوست داشت همه چى زود درست بشه, بالاخره هر چى باشه پسرش رو بيستر از من دوست داره,

خدايا چرا كسى رو ندارم تا باهاش مشورت كنم؟ نميدونم چكار كنم ؟دل به دلش بدم يا بخاطر بابا ازش متنفر باشم. خاله هم كه دوست نداره در جريان زندگيم باشه.

عليرضا با ديدنم از جاش بلند شد و گفت :" من ميرم يه كمى بخوابم. ديشب نتونستم بخوابم مرخصيم هم درست شده . اگه ميخوايى آماده باش وقتى بيدار شدم راه ميفتيم ميريم گرگان خونه خاله جان."

"عليرضا?"

"جانم "

"ميشه يه مدت تنها باشم فكر كنم؟ "

"حرفام رو قبول نداشتى؟"

"نميدونم چى درسته چى غلط؟ گفته بودم از دروغ بدم ...."


romangram.com | @romangram_com