#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_43

رو به عليرضا كرد و گفت : "عليرضا پاشو دست زنت رو بگير و بريد بخوابيد, تا نرفتيد تو اتاق خيالم راحت نميشه!"

واى مامان اينا چيه ميگى!! عجب گيرى كرده بودم چى ميخواستم و چى شد.

عليرضا بلند شد و دستم رو گرفت شب بخير به مامان گفتيم و رفتيم تو اتاق در و كه بست قلبم دوباره شروع كرد به تند تند زدن همونجا وسط اتاق ايستاده بودم و سرم رو پايين انداخته بودم .

با صداى عليرضا به خودم اومدم .

"نترس تا خودت نخواهى كارى به كارت ندارم!"

و چراغ رو خاموش كرد.

خودش هم يه طرف تخت دراز كشيد, منم طرف ديگه با بيشترين فاصله .

هر چى تلاش مي كردم خوابم نمي برد. سرجام بلند شدم و نشستم نگاهى به عليرضا انداختم تو تاريكى نمي تونستم بفهمم خوابه يا بيدار؟ صورتم رو به صورتش نزديك كردم نميدونم خواب بود يا نه ؟ چشماش بسته بود. احساس كردم هنوز دوستش دارم ولى نميخواستم فعلا چيزى در اين مورد بگم.

صبح كه بيدار شدم تنها بودم بلند شدم تخت رو مرتب كردم و بيرون رفتم. مامان تو آشپزخونه بود سلام كردم و نشستم .

"صبحونه ميخورى؟"

"فقط يه چايى لطفا ."

"من دارم با سمانه و امير ميرم يه هفته شمال ."

"چيزى شده؟"

"نه. خواهرم گرگان زندگى ميكنه يه كم كسالت داره با بچه ها ميريم ببينيمش"

"ميشه منم بيام؟"

" با عليرضا صحبت كن."

"مامان چه كار به اون دارم ميخوام بيام."

راستش از تنهايى باهاش ميترسيدم.

"حالا صبر كن تا بياد."

جوابى ندادم.

تا عصر خودم رو مشغول كردم تا عليرضا بياد.

وقتى اومد يه راست سراغم اومد و سرم رو بوسيد.

romangram.com | @romangram_com