#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_42


همونجا كنار گل محبوبه نشستم و فكر كردم و بعد هم رفتم تو اتاقم.

از اتاقم بيرون اومدم كنار مامان نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم بوسه ايى به دستش زدم و گفتم :

"مامان طلاق نميگيرم ,خودت رو ناراحت نكن شما راست ميگفتى زود تصميم گرفته بودم."

با شنيدن اين حرف مامان بغلم كرد و گفت :

"خدا رو شكر مادر ,از نگرانى نجاتم دادى ."

سمانه هم نفس راحتى كشيد و به روم لبخند زد از جام بلند شدم و

به عليرضا گفتم:

"ميشه بيايى تو اتاق كارت دارم."

مثل برق از جاش بلند شد نميدونست چه نقشه ايى براش داشتم!

در و بست و همون جا به در تكيه داد منتظر بود من چى ميگم.

" جناب سرگرد فكر نكن بخشيدمت ! چون هنوز دلايلت رو نشنيدم ,فقط بدون اينا رو بخاطر حال مامان گفتم تا حالش بهتر بشه پس فكر ديگه ايى به سرت نزنه."

با بى اعتنايى به حرفم و بدون جواب بيرون رفت.( اه اصلا بهش برنخورد,منتظر بودم ازم تشكر كنه كه بخاطر مامانش.)

مامان از تو هال صدام ميزد بلند شدم و كنارش رفتم.

تا ميخواستم پيشش بشينم به مبلى كه عليرضا نشسته بود اشاره كرد و گفت :

"برو مادر پيش شوهرت بشين!"

فكر اينجاش رو نكرده بودم حالا مامان فكر ميكرد كه رابطمون با هم خوب شده .

با كمى فاصله كنار عليرضا نشستم نزديكم اومد و دستش رو دور بازوهام انداخت قلبم داشت از سينه ميومد بيرون .داغ داغ شدم سرش رو به صورتم نزديك كرد و جلو همه بوسه ايى روى گونم زد . سرم رو پايين انداختم .

امير و سمانه بلند شدند تا برن خونشون .

سمانه كنارم ايستاد و گفت :" پس با من هم بايد آشتى كنى. با امير هم كه ديدم آشتى كردى ميمونه خواهر شوهرت."

دستم رو دراز كردم باهاش دست دادم اونم صورتم رو بوسيد و امير هم كنارم اومد و گفت : شب خوش" با لبخندى جوابش رو دادم و رفتن.

تو هال منتظر نشسته بودم كه مامان بره بخوابه بعد هم من برم تو اتاق و در رو قفل كنم ولى مثل اينكه فكرم رو خونده بود .


romangram.com | @romangram_com