#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_40
"حالت خوبه؟ يه كم تحمل كن زود خوب ميشى."
يه شيشه دارو تو دستش بود و از سمانه خواست كه گاز استريل بياره
رو به امير گفت:
"تا گفتى , زنگ زدم به امين(امين برادر امير بود كه پرستار بود و تو يه درمونگاه كار ميكرد)رفتم پيشش و اينو داد ."
بعد به من اشاره كرد و گفت :
" يه كم ميسوزه تحمل كن!!"
يه كم ..هه!! وقتى گاز رو , رو لبم گذاشت از درد تمام بدنم درد گرفته بود .اشك تو چشمام حلقه زده بود ولى نميخواستم خودم رو ضعيف نشون بدم دستام رو تو بغل گرفته بوده و فشار ميدادم.
عليرضا هم همين طور گاز رو فشار ميداد. صورتش به صورتم نزديك بود و نفساش داشت آتيشم ميزد.
دستش رو كه برداشت طاقتم تموم شد و تقريبا به حالت دو رفتم تو اتاق و در و بستم.
خونريزى لبم قطع شده بود و احساس بهترى داشتم . مامان داشت تلويزيون نگاه ميكرد كسى ديگه ايى هم تو هال نبود .
تا منو ديد گفت : "بيدار شدى عروسكم , كارى پيش اومد همشون رفتن , راحت باش."
" مامان , سمانه هم پليسه؟"
" آره دانشكده افسرى رفته. بابا خدابيامرزشون هم نظامى بود. تو يه درگيرى با قاچاقچيا شهيد شد."
" متأسفم ,از بابام خبرى نداريد؟"
" وقتى عليرضا اومد ازش بپرس."
"نميخوام باهاش حرف بزنم"
" آخرش كه چى؟ بايد تكليف زندگيتون رو مشخص كنيد."
" تكليفم معلوم هست ميخوام ..ميخوام ازش جدا بشم."
مامان تا اين رو شنيد تلويزيون رو خاموش كرد و اومد كنارم نشست موهام رو بوسيد و گفت :
"احساساتى تصميم نگير , بذار عليرضا همه چى رو برات تعريف كنه بعد تصميم بگير."
" به عليرضا گفته بودم همه چى رو تحمل ميكنم, الا دروغ و خيانت."
romangram.com | @romangram_com