#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_39
بعد بوسه ايى روى موهام زد و گفت:
"عليرضا تو اتاق سمانه ميخوابه تو هم راحت بخواب."
از اتاق بيرون رفت به طرف كشو رفتم تا لباس راحتى تنم كنم لباس شلوار خوابم رو بيرون آوردم و لباساى تنم رو در اوردم كه يه مرتبه در باز شد و عليرضا اومد داخل جيغ كوتاهى كشيدم و رفتم زير رو تختى , عليرضا بى اعتنا به من سراغ كمدش رفت چند لباس راحتى برداشت و رفت بيرون.
حتما اونم ميخواد به من بى اعتنا باشه اينجورى بهتر هم هست ..بچرخ تا بچرخيم جناب سرگرد!
صبح كه چشمام رو باز كردم اولين چيزى رو كه ديدم عليرضا بود كه كنارم رو تخت نشسته بود و لب تاپش هم رو پاش بود .تا ديد چشمام رو باز كردم از جاش بلند شد و وسايلش رو برداشت و رفت. صداش از بيرون ميومد كه داشت با مامان خداحافظى مي كرد.
ميخواستم هر جور شده امروز از عمه يا رفيعى ,خبرى از بابا بگيرم .
تا ظهر با مامان مشغول بوديم . منتظر فرصت بودم تا يه بار غافل ازم بشه و من هم برم سراغ تلفن كه همچين موقعيتى پيش نيومد. اگرم پيش ميومد هر چى نگاه كردم گوشى تلفن نديدم.
ظهر خودمون دو تا ناهار خورديم و رفتم تو اتاق تا استراحت كنم.
لبام بد جورى خون ميومد با اين اوضاع نمى تونستم استراحت كنم لباسم پر از خون شده بود از اتاق بيرون اومدم تا به مامان بگم كه سمانه رو ديدم داشت با امير و مامان صحبت ميكرد.
تا من رو ديد از جاش بلند شد و گفت : "واى چه خونى مياد."
امير گفت: "ميخوايى بريم درمونگاهي؟ جايى؟"
سمانه گفت: "فعلا عليرضا نيستش به هيچ وجه هم اجازه بيرون رفتن شيده رو نداده!"
سرم گيج ميرفت چشمام سياهى ميرفت دست سمانه رو گرفتم تا از سقوطم جلوگيرى كنم, سمانه كمك كرد تا روى كاناپه بشينم , باند تميزى از توى آشپزخونه آورد و محكم روى زخمم نگه داشت. با لبخند نگاهى به من انداخت و گفت:
"شيده با من قهرى ؟"
چشمام رو باز و بسته كردم كه بدونه قهرم!
باند رو از دستش گرفتم خودم گذاشتم رو زخمم.
امير داشت تلفنى با عليرضا حرف ميزد حرفش كه تمام شد رو يكى از مبلا نشست و گفت :
" عليرضا داره مياد"
چشمام رو بستم و سرم به پشتى مبل تكيه دادم .
"شيده, شيده ,چشماتو باز كن خانمم"
صداى عليرضا بود.
با بى حالى چشمام رو باز كردم .
romangram.com | @romangram_com