#عشق_و_یک_غرور_پارت_99

-آخه دختر تو که این قدر ندید بدید نبودی.

-درسته شیوا جون ولی این جا تو شهر غریب دوستی مثل تو خوشگل با ماشین مدل بالا معلومه که ندید بدید میشم در ضمن داشتن یه ماشین توی این موقعیت بهترین نعمته و برای من که دیگه نور آلا نوره هر وقت اراده کنم با تو برای گردش بیرون میرم.

دستانم را جلوی چهره اش تکان دادم و با زیرکی گفتم:

-اوه اوه این جارو تند رفتی نرگس خانم ما اومدیم تو این شهر درس بخونیم نه این که همش با ماشین تو خیابونا ویراژ بدیم در ثانی پدرم این وسیله رو در اختیارم قرار داده تا رفت و آمدم به دانشگاه راحت تر انجام بشه.

نرگس با چشم غره ای گذرا به چهره ام نظری دوخت و گفت:

-وا چقدر خسیس تشریف داری خیلی خوب نخواستیم.

قبل از این که با دلخوری از من جدا شود با لبخند مچ دستش را گرفتم و او را به سوی خود کشیدم:

-دلخور نشو دختر اگه با هفته ای یک بار گردش موافق باشی من حرفی ندارم فقط یادت نره باید فکر کمبود بنزین رو هم کرد.

با لبخندی شیرین سرش را تکان داد:

-باشه قبول هر طور مایلی عمل می کنیم وقتی نزدیک خانه رسیدم هوا رو به تاریکی نهاد درب بزرگ را گشودم و سپس روی صندلی جای گرفتم و به درب منزل ماندانا خیره شدم . آنها احتیاجی به پیاده شدن نداشتند چون با خیال راحت با ریموت در را باز می کردند منزل خود ما هم در شیراز این طور بود در ذهنم مرور کردم که باید فکری به حال این در بکنم اما اندیشه ام زیاد دوامی نیاورد و دلتنگی برای وسام جای آن را گرفت.

آهی از سینه کشیدم. جای خالی شان را پس از چند روز حس نمودم.بار آخر که ماندانا با من تماس گرفت متوجه شدم همین هفته روز سه شنبه به ایران پرواز دارند. گویا حال آقای داراب پور زیاد مساعد نبود و آنها قصد داشتند مراجعت کنند. از قرار دو روز دیگر به ایران میامدند. از بیماری پدرشان اطلاع دقیقی نداشتم چون هیچ وقت در مورد بیماری پدرشان سخنی به میان نیاورده بودند.

پس از مرور جزوه ها نزد عزیز رفتم . از بوی خوشی که در آشپزخانه پیچیده بود سرمست شدم . بارویی بشاش عزیز جون را در آغوش فشردم و گفتم:

-وای که چقدر وجودتون برای من عزیزه و خداروشکر که قبول کردید با من زندگی کنید. حالا بگین این بوی خوش چیه راه انداختین شام چی داریم؟

با کنجکاوی سمت قابلمه رفتم عزیز درب قابلمه را با دستانش فشرد و با لبخندی مهربان گفت:

-اگه تونستی حدس بزنی پیش من جایزه داری اول خوب بو بکش بعد بهم بگو چی درست کردم.

با کمی تقلا و حدس و گمان به چشمان خندانش نگریستم.

-فکر کنم ماکارونی قارچ باشه.

-آفرین دختر کدبانو و باهوش خودم درست حدس زدی حالا بیا جلوتا جایزه ات را بگیری.

به گونه هایم یک ماچ محکم نواخت آن شب پس از مدت ها با خوردن ماکارونی لذت وافری به من دست داد . از عزیز جون به خاطر تهیه و تدارک هم چین شامی تشکر کردم و برای استراحت به اتاقم رفتم. چقدر لذت بخش بود خوابی راحت همراه با آرامش اما انگار این آرامش کم دوام بود چون خیال وسام به ذهنم راه یافت و به یاد چهره ی پر جذبه ی وسام افتادم . احساس کردم از آخرین دیدارمان مدت ها می گذرد یک لحظه با یاد آوری او دلم غنچ رفت . جز همان صحبت کوتاهی که نزدیک تحویل سال با هم داشتیم دیگر هیچ تماسی با هم نداشتیم البته در این فاصله با ماندانا چند بار مکالمه و گفتگو داشتیم ولی هر بار که از حال وسام می پرسیدم خیلی مختصر و کوتاه جوابم را می داد. یادم م یآید که یک بار گفت با پدرش برای سرکشی کارخانه رفته و بار دیگر هم با پسر خاله شان برای بازی کریکت بیرون رفته بود. خلاصه هر بار ماندانا دلایل خاصی می تراشید. من هم کنجکاوی نکردم چون نمی خواستم شبهه ای برای او به وجود بیاید در واقع بین من و برادرش اتفاق خاصی رخ نداده بود.

صبح فرح بخش بهاری وقتی از رختخواب جدا شدم طبق عادت هر روزه با خوردن صبحانه و خداحافظی از عزیز جون درب سالن را گشودم تا خودم را به ماشینم برسانم ناگاه پنجره ی اتاق ماندانا را مطابق روزهای گذشته بسته ندیدم با این که ماندانا از قبل به من گفته بود برای چند روز دیگر تهران هستند ولی باورم نمی شد. با خوشحالی از رسیدن او سریع درب حیاط را گشودم و ماشین را از پارک خارج کردم . آنچنان شور و شوقی به من دست داد که ساعات درسی برایم مثل چشم بر هم گذاشتنی سپری شد پس از روزهای طولانی بالاخره ماندانا را می دیدم و این موضوع بر خوش حالی من می افزود . از این رو وقتی ناهار را با عزیزجون صرف می کردیم خبر آمدنشان را به او دادم . عزیز خوشحال شد و با لبخندی گرم گفت:


romangram.com | @romangram_com