#عشق_و_یک_غرور_پارت_100
-با اومدن ماندانا دیگه تنها نیستی عزیزم بهتره پاشی بهش تلفن کنی و اومدنش رو خیر مقدم بگی .
با تکان سر گفته اش را تایید کردم.
پس از چند بوق آزاد بالاخره صدای نرم و نازک ماندانا به گوشم رسید:
-سلام ماندانا جون خوب بود خبرمون می کردی تا برای استقبالت به فرودگاه می اومدیم.
پس از مکث کوتاهی صدایش خیلی گرفته به گوشم خورد:
-از این که صدات رو می شنوم خوش حالم شیوا جان ولی یه اتفاقاتی رخ داده که باید تورو از نزدیک ببینم و باهات صحبت کنم.
از لحن غمگین سخنش قلبم فشرده شد ناگهان با یادآوری وسام گفتم:
-ماندانا جون اتفاقی افتاده ؟ خیلی افسرده به نظر می رسی!
-شیوا جون ناراحت نشو فعلا اتفاق خاصی رخ نداده اگه بتونی امروز عصری به دیدنم بیایی خیلی خوب میشه می دونی پشت خط نمی تونم برات توضیح بدم. در ثانی مدت زیادیه که تورو ندیدم اومدنت بهونه ای برای تجدید دیدار می شه.
با لحن عادی و در عین حال متعجب دعوتش را قبول کردم وقتی گوشی تلفن را روی دستگاه قرار دادم عزیز جون با نگرانی به چهره ام چشم دوخت و گفت:
-شیوا جون چیزی شده ؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-در حال حاضر چیزی متوجه نشدم ماندانا ازم خواسته امروز به دیدنش برم گویا اتفاقی افتاده که زیاد هم خوشایند نیست.
عزیز با لحنی مطمئنی برای دلداری ام افزود:
-تو که هنوز نرفتی ببینی چی شده پس لطفا قضاوت نکن.
با تردید به او چشم دوختم :
-ولی صدای ماندانا غم زده و ناراحت بود فکر کنم موضوع خاصی پیش اومده .
وقتی نگاه خیره عزیز را مشاهده کردم ادامه دادم:
-شاید هم شما درست می گی بالاخره امروز متوجه می شم شما باهام اون جا میایید؟
-نه دخترم اون از تو خواسته خوب نیست من پیرزن مزاحمتون بشم.
romangram.com | @romangram_com