#عشق_و_یک_غرور_پارت_81
سرم را به علامت مثبت تکان دادم:
-آره ، خواست خدا بود که شما حضور داشته باشی و منو به موقع نجات بدی.
-اگه خدای نا کرده براتون اتفاقی می افتاد هرگز ماندانا رو نمی بخشیدم. اون دختر سهل انگاریه..
از این همه توجه او این که نگران من بود متعجب شدم و میان حرفش دویدم:
-تو رو خدا این طور نگید ؛ اون طفلک چه تقصیری داره. من باید بیشتر از خودم راقبت می کردم. این بی احتیاطی در واقع از جانب خودم نشان گرفته و این سانحه رخ داد.
لحظه ای کوتاه خیره به چشمانم نگریست و در حالی که به من خیره شده بود با صدایی که طنینی خوش داشت گفت:
-شما دختر بزرگ منشی هستین ، خودتون می دونید ماندانا اگه مقصر واقعی این ماجرا نباشه مبرا از آن هم نیست.
در برخاستن کمکم نمود. کمی درد در ناحیه لگن خاصره ام احساس کردم ولی به رویم نیاوردم و به او همگام شدم. هرچه بیشتر گام بر می داشتم درد و تیر کشیدن این ناحیه شدیدتر می شد به طور ی که در اخر به لنگیدنم انجامید. او به راه رفتنم دقیق شد و پس از ثانیه ای کوتاه مرا وادار به ایستادن نمود:
-ببینم تو که می گفتی جاییت درد نمیکنه ،پس چرا می لنگی؟
سرم را به زیر انداختم و خجالت زده گفتم:
-اول ناراحتی نداشتم وای حالا حس می کنم لگم مشکل پیدا کرده و تسلط کافی روی راه رفتنم ندارم.
سرش را تکان داد و فکورانه گفت:
-خوب طبیعیه اون لاستیک با سرعت زیاد به شما برخورد کرد. به محض ورودمون به تهران شما رو به پزشکی نشون خواهم داد.
با ناله ای کوتاه د رحالی که سعی داشتم جلوی ناراحتی ام را بگیرم گفتم:
-لازم نیست شما به زحمت بیفتین.
هنوز سخنم به اتمام نرسیده بود که ناگاه با خشم دیدگانش لب فرو بستم و چیزی نگفتم. گفت:
-امروز شما مهمون ما هستی و وظیفه ی ماست که از شما به نحو احسن مراقبت کنیم در ضمن هیچ زخمنی برای مانیستو
با کلافگی افزود:
-مانی خانم هم معلون نیست کجا غیبش زده!
و زیر لب تکرار کرد:
romangram.com | @romangram_com