#عشق_و_یک_غرور_پارت_79

سکوت نموده و به سخنان آن دو گوش گردم. وسام با صدایی که مشتاق و کمی شوخ می نمود گفت:

-لابد شما رو دعوت کرده درست میگم؟ خوب خوشا به سعادتتون مانی جان!

بلافاصله میان حرفش دویدم:

-اگه شما هم تشریف بیارید ما رو خوشحال می کنید.

صدای پرسشگرانه و سختش به گوشم رسید:

-از جانب خودتون دعوت می کنید یااین که این دعوت مطابق میل مادربزرگتونه؟

سرم را به زیر انداختم و سکوت نمودم. از لحن سخنش عصبی و این که با وجود ماندانا نتوانسته بودم جواب دندان شکنی نثارش کنم کلافه بودم. حقا لیاقتش هم این بود که دعوتش نکنم . ماندانا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و رو به وسام گفت:

-گمان نکنم ایشون مخالفتی داشته باشن اون پیرزنی بی نظیره اگه اونو ببینی به حرفم می رسی.

وقتی به پیست آبعلی رسیدیم جمعیت زیادی در آن جا به چشم میخورد با حیرت اندیشیدم:« اینا کی از خونه بیرون زدن که حالا مشغول بازی و سرسره روی برف هستن.»

ماندانا مرا خطاب قرار داد:

-شیوا جون ، واسه این که کفش های مخصوص اسکی به پا و لباس مناسب به تن کنی می تونی داخل این اتاقک های مخصوصی بری.

-تو باهام نمیای؟

-نه دیگه ؛ می بینی که من تقریبا حاضر و آماده هستم فقط مونده کفش ها که همین جا می تونم به پام وصلش کنم.

با لبخند رضایت امیز بر چهره به سمت جایگاهی که او نشان داده بود حرکت کردم. وقتی به دور و برم چشم گرداندم از هیاهو و شور و نشاط ادم ها به وجد آمدم. بادگیر فسفری رنگم را از ساک خارج نموده و با وسواس مانتو را از تن در آوردم. ضمن پوشیدن کفش ها را با دقت به پاهایم بستم. در ابتدا راه رفتن کمی مشکل به نظر می آمد چون از وقتی که اسکی انجام نداده بودم حدود دو سالی می گذشت. از اتاق بیرون زدم.

ماندانا با شادی دستی برایم از دور تکان داد. وقتی خوب دقت کردم او را تقریبا چسبیده به بازوهای وسام مشاهده کردم. با تبسم سری تکان دادم و به آن دو نزدیک شدم.

ماندانا با نگرانی گفت:

-بچه ها ، دور اول آهسته تر حرکت می کنیم. وقتی خوب راه افتادیم دور بعد رو هر طو رمایلید حرکت کنید.

ضمن حرکت و لغزیدن روی برفها حالت فوق العاده نشاط و هیجان در من زنده شد. ماندانا در ابتدا تک روی نموده و مرا جا میگذاشت. بدون این که به رفتارش اعتراض کنم پشت سرش با چند متر فاصله در حرکت بودم. گاهی روی زمین پوشیده از برف سکندری خورده و خیلی سریع جلوی افتادنم را می گرفتم. از پشت عینک دودی که مخصوص روزهای برفی بود ویراژ دادن وسام را جلوتر از خواهرش نظاره گر بودم. واقعا که مهارت بی نظیری در این ورزش از خود به نمایش گذاشته بود. وقتی خوب بدنم گرم شد و ترس اولیه از من دور گشت به سرعتم افزودم و دوشادوش ماندانا روی برف ها می لغزیدم. واقعا روز ی مفرح و شگفت انگیز برایم شد. در دور بعد احساس خستگی نمودم. رو به ماندانا گفتم:

-نمی خوای برگردیم استراحت کنیم؟ عینکش را از چشم برداشت و روی سرش قرار داد:

-به همین زودی خسته شدی؟ دست بردار ، من تازه گرم شدم. خوب نیست به این زودی کنار بزنیم.


romangram.com | @romangram_com