#عشق_و_یک_غرور_پارت_57

اقای داراب پور سرش را به زیر انداخت و با لحن ستایش گرایانه گفت:

-اگه می بینی دخترم با اصالت و خوبه در واقع از داشتن دوستان خوبی چون شما نشات میگیره ،در هر حال امید وارم در اینده بیشتر شما رو در کنار ماندانا جون ببینم.دخترم باید به سلیقت در یافتن دوستای تاطه تبریکی گفت.

از تعریفات اقای داراب پور معذب شده بودم ، و رو به ماندانا گفتم :

-اگه اجازه بدی بیش از این مزاحم ایشون نشم .

اقای داراب پور سری تکان داد و گفت:

-شما هیچ وقت مزاحم نیستی دخترم ، به عقیدم دوستان مانی جان مثل خود او برایم عزیز و ارجمند هستند (با دست اشاره کرد )می تونی بری دخترم، می دونم از سرپا ایستادن خسته شدی.

ماندانا بازوهای پدرش را گرفت و به سمت دیگر مدعوین رفتند .هنوز چند قدمی دور نشده بودم که وسام با نگاهی سردو بی اعتنا در حالی که از کنارم رد می شد گفت:

-می بینم به خوبی در قلب پدرم خودتونو جا کردید.

با اینکه حرف بدی نزدم اما نمی دانم چرا ناراحت شدم و با لحنی گزنده جواب دادم:

-باید بگم پدرتون برخلاف شما شخص بسیار اداب دان و انیان دوستی هستند و به هیچ وجه هم ثروت نتونسته ذره ایشون رو مغرور و از خود راضی کنه.

گویا منتظر این پاسخم نبود ، چون هاج و واج مرا نگاه کرد و ناگهان چهره اش از ان سردی درامد و از خشم سرخ شد و بدون کلامی ارام از کنارم گذشت.

از این که جواب دندان شکنی به او دادم خیالم راحت شو و با طمانینه در سر جایم نشستم.

وقتی تنها شدم پسری جوان و بلند قامت و تا حدودی خوش قیافه بهم نزدیک شد :

-ببخشید شما رو تا به حال با ماندانا ندیده بودم ، از اینکه امشب با شما اشنا شدم بسیار خوشوقتم.

با نگاهی تشکر امیز زیر لب گفتم :

-بنده هم خوشحالم .شما باید پسر عموی ماندانا جون باشی.

با لحنی گرم ودلچسب پاسخ داد:

-درسته ، و البته همکار ایشون در شرکت کامپیوتری.

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و سکوت اختیار نمودم پس از لختی سکوت بین ما متوجه شدم موضوعی او را دچار تردید کرده ، از این جهت پرسیدم:

-گویی مطلبی خاطرتون مشغول کرده و


romangram.com | @romangram_com