#عشق_و_یک_غرور_پارت_114

-تو نمی خواد ازهمین حالا غصه بخوری.من که نمردم به اتفاق هم هرجا دلت بخواد می برمت.به این وروجک هم کاری نداریم.اون تو طبقه ی بالا بهتردرسش رو مرورمی کنه.

نسیما سرش رابه نشانه ی تأیید حرف های مادرتکان داد.پس ازگذشت چندساعت پدرازمحل کارش به خانه آمد.با دیدنم مرا درآغوشش کشید و گونه ام را بوسه ای گرم و مهربان نواخت و درحالی که عزیزرا مخاطب قرارمی داد با شادی و عشق ازاو قدردانی نمود.

تمامی آن شب سخن گفتن و تعریف ازماجراهای رخ داده درطول این مدت گذشت و همان شب بهانه ای شد تا درمورد ماندانا و خانواده اش برای پدرومادرم صحبت کنم.درحین سخنانم عزیزجون به کمکم آمد و ازآن ها به خوبی یاد نمود.

مادرازمرگ پدرماندانا متأسف شد وپدربا لحن دلسوزانه ای گفت:

-بهتره برای امسال اون رو به شیرازدعوت کنی،هم ازنزدیک با اونا اشنا می شیم هم ازطرف دیگه دوستات هم به حال و هوایی تازه می کنن.

مادردرمیان حرف پدرسری تکان داد و گفت:

-آره دخترم.ازاون جایی که ماندانا دوست صمیمیت شده وتو شهرتهرون تنها هم صحبت توبعدازعزیزجوته به نشانه ی قدردانی هم که باشه ما به اونا مدیونیم.

ازاین که خانواده ام برای آشنایی با دوستان جدیدم تا این اندازه اشتیاق داشتند برخود بالیدم و ازمنطق درست آنها به درگاه پروردگارشکرنمودم.درواقع پدرومادرهردوازقشرباسواد و آگاه جامعه به جساب می آمدند و این مایه ی فخرمن بود.پدردرشهر شیراز بزرگترین جواهرفروشی را اداره می کرد و همه ی کاسبان محل و اطراف به او احترام می گذاشتند.

بالاخره پس ازساعتی ازآنها جدا شدم و به اتاقم رفتم.آن قدر خسته وبی رمق بودم مه نفهمیدم چه وقت خواب چشمانم را ربود.

فصل10

روزهای بلند و گرم و سوزان تابستان خیلی سریع به نیمه رسید.اکثربعدازظهرها به اتفاق مادرودخترخاله هایم به جاهای دیدنی شیرازمی رفتیم و گاهی اوقات دربازارشاهچراغ برای خرید لوازم مورد نیازبه گشت و گذارمی پرداختیم.دریکی از شب های مرداد با موافقت پدرومادرهمراه عزیزجون به شهرمقدس مشهد رهسپارشدیم.درابتدا مایل بودم با ماشین شخصی خودم برویم وای با مخالفت پدرمجاب شدم که با هواپیما سفرکنیم چون خطرش کمتربود و زودتربه مقصد می رسیدیم پس به همراه عزیزجون که خیلی مشتاق زیارت امام رضا(ع)بود راهی شدیم.ازسویی شب قبل آمدنمان به نرگس اطلاع دادم،اوبا فریاد های شاد دیدارم را به شهرش با شوق فراوان پذیرا شد.

وقتی به شهربزرگ و مقدس مشهد رسیدیم،همان طور که دوستم نرگس قول داده بود به اتفاق برادرش پیشاپیش درفرودگاه منتظرما بودند.وقتی همدیگررا دیدیم با نشاط درآغوش یکدیگرجا گرفتیم.نرگس با همان چهره ی بشاش و شادش امدن عزیزجون را به شهرشان خیرمقدم گفت و با اصرارمارا به منزل شان دعوت کرد.ازنظرعزیزجون رفتن به خانه ی آنها برایشان مزاحمت ایجاد می کرد و اصرارداشت که هتلی برای اقامت دراین چندروز رزرو کنیم ولی عاقبت با مخالفت و دیدن چهره ی گرفته ی نرگس موافقتش را اعلام کرد.پس ازتسلیم شدم عزیزبه اتفاق آن دو قدم به خانه ی بزرگ و زیبا و حیاط دارآنها گذاشتیم.حوصی تقریبا"متوسط که دورتادورش گلدان های کوچک با گل های شمعدانی قرارداشت و یک درخت سیب تزیین بخش محیط بود.

خانواده ی نرگس برایمان سنگ تمام گذاشتند و نهایت پذیرایی را ازما به عمل اوردند.دریکی از همان شب ها عزیزجون روبه آنها گفت:

-ما رو تو این چندروزحسابی شرمنده کردید باید ازهمین لحظه به ما قول بدهید که دراسرع وقت به شیرازبیاین تا کمی ازمحبت های شما رو جبران کنیم.

مادرنرگس که زنی فوق العاده متدین و خوش مشرب نشان می داد با لحنی محبت آمیزگفت:

-شما مهمون عزیزما هستین و احترام به مهمون هم عبادته و هم برکت.پس لطفا"احساس غریبگی نکنید،این جارو مثل خونه ی خودتون بدونید،چشم ما هم به دیدن شما منورگشته.

هریک ازخواهروبرادرهای نرگس خانواده هایی مستقل را تشکیل داده و پی زندگی خودشان رفته بودند.آنها به اصرارمرا به منزلشان دعوت نمودند.درکنارآنها که همگی خونگرم و مهمان نوازبودند بسیاربه ما خوش گذشت،به اتفاق خواهروبرادرو همین طورعزیزجون و خود نرگس اکثرشب ها را به حرم مطهرمی رفتیم.به اعتقاد عزیز زیارت امام رضا(ع)و رفتن به حرم صبح خیلی زود لطفش بیش ازهمه ی اوقات بود و انسان را به مرحله ی روحانی و وجد می رساند.یکی دوباراورا همراهی کردم ولی درنهایت اکثراوقات به همراه صدیقه خانم مادرنرگس صبح ها به حرم می رفتند.دران چندروزدیدن چهره ی بشاش و نورانی عزیزجون ازاین که اورا این قدربا نشاط و سرحال می دیدم به من آرامش می داد و ازشادی اولذت وافری برسراسروجودم می نشست.

یکی ازروزهایی که برای تهیه ی سوغات به همراه نرگس به بازارمرکزی رفته بودیم با کنجکاوی اورا مخاطب قراردادم و گفتم:

-ازاقای پیروزفرچه خبر؟

نرگس با لحن خجل زیرلب گفت:


romangram.com | @romangram_com