#عشق_و_یک_غرور_پارت_113
ازطرز سخن گفتنش متوجه ناراحتی اش شدم.به هیچ عنوان نمی خواستم با این روحیه ازهم جدا شویم ولی هربارکه خواستم لب بازکنم انگاربرلبانم قفل نهاده بودند.برای لحظه ای کوتاه به چشمانم نگاهی مأیوسانه انداخت و درکمال ناباوری لبخندی جذاب گوشه ی لبانش شکل گرفت. به نظرم رسید او هم متوجه اوضاع به هم ریخته ی روحی ام شد.همان طور که مرا می نگریست زیرلب گفت:
-هیچ می دونستی چه چشمان جادویی داری؟!به طوری که وقتی به آن می نگرم تحمل غم و ناراحتی اون نگاه رو ندارم.
با سخنش همانند صاعقه ای برخرمن وجودم آتش کشید و ازکنارم به سرعت باد گذشت.مات و متحیربرجایم میخکوب شدم،قدرت هیچ عکس العملی را درخود نیافتم.ازسخنانش به خوبی دریافتم که او هم نسبت به من بی تفاوت نیست.با دانستن این حقیقت وجود را گرمایی لذت بخش فرا گرفت.
چندساعتی بعد درحالی که عزیزجون کنارم نشسته بود جاده را به سمت شیرازطی می کردیم.گه گاهی که به سوی اومی نگریستم لبخند شوق و رضایت را درچهره اش می خواندم.ازاین که درطول یک سال گذشته مرا تنها نگذاشته بود درقلبم جای خاص خودش را یافته بود وبیش ازگذشته وجودش برایم ارزشمند جلوه می نمود.شادی درچهره ی من به مراتب بیش ازنظاط عزیزموج می زد.پس ازمدت ها دوری موفق به دیدارخانواده ام می شدم و ازسویی دیگربا یاداوری چهره ی جذاب و گیرای وسام درلحظه ی خداحافظی ته دلم احساس خوشایندی چنگ میزد.
دمادم ظهرتیغه های آفتاب به تدریج ازافق مینا رنک انوارخودش را برمیانه ی اسمان می گسترد و ازبرخورد آن با خاک و شن اطراف جاده منتهی به شیرازمنظره ی دلپذیری به وجود اورده بود.باد ملایمی که ازکوه های اطراف می وزید عطرگل های بیابانی را به همراه می آورد و ازلطافت هوا مشام هربیننده ای معطرمی شد.چند پرنده خوش الحان به پروازدرآسمان مشغول بودند با وجود این که جاده ازسرسبزی و مزارع دلبازبه شمال کشورنمی رسید ولی درنوع خودش بی نظیربود.بوی خاک بیابان همواره مرا به وجد می آورد.پس ازتوقف نیم ساعته وخوردن ساندویچ ونوشیدن چای مجددا"حرکت کردیم.وقتی به شهرزیبای شیرازرسیدیم چندساعتی ازظهرگذشته بود و آن هم ازرانندگی آهسته و درعین حال با احتیاطم نشأت می گرفت.پدردرآن ساعت روزمنزل نبود درعوض مادربا آغوش بازوشادی بی حد و همراه با هیجان به استقبالمان آمد.غریوشادی برگوشه و کنارمحیط خانه سایه گسترانده بود و به هیچ وجه به موضوعی جزدیدارهم نمی اندیشیدیم.ناگاه نسیما ازطبقه ی بالا پله ها را روبه پایین سرازیرشد و با لحن شوخ افزود:
-بازاین شیوا اومد وخونه رو پرازسروصدا کرد.بابا ما هم تواین خونه آدمیم لطفا"ماروهم حساب کنید.
ودرعین حال با شادی دستانش را برای درآغوش گرفتنم گشود.چندین بارگونه های همدیگررا بوسه زدیم.با ذوق گفتم:
-هنوزازلودگی دست برنداشتی؟آخه کی می خوای برای خودت خانم باوقاری بشی؟
-آه آه!همین حالا هم یه دوشیزه ی باوقارروبه روت ایستاده،فقط کافیه چشم بصیرت را بگشایی و یه کم دقت کنی شیواخانم.
درحالی که شانه هایش را دور حلقه ی دستانم می فشردم با لبخند گفتم:
-البته برمنکرش لعنت.تو همیشه ته تغاری خونه ی مایی و صد البته موجب شوروحرارت محیط خونه.
مادردرحالی که سخنانم را تأیید می کرد گفت:
-واقعا"راست می گی شیواجان.ازهمون زمونی که شما کوچولو بودید نسیما یه شیطون تمام عیاربوده و تو بچه ی مظلوم وسربه زیر خانواده بودی،ازحالا غصه ام گرفته اگه اون هم مانند تو برای تحصیل به یه شهردیگه بره تک و تنها تواین خونه ی درندشت چه کنم؟
نسیما میان حرفش دوید و با لحنی مطمئن گفت:
-کی گفته من قراره ازاینجا برم.مطمئن باشید رشته ی تحصیلیم رو تو شیرازانتخاب خواهم کرد. من نمی توانم مثل شیوااز خانواده دورباشم.
گفتم:
-با این تفاسیرامسال تعطیلات تابستونی رو مشغول خوندن دروس برای قبولی تو کنکورهستی،درسته نسیما جون؟
-آره،همین حالا بهت می گم دورتفریح و مهمونی دادن رو باید قلم بگیریو
-وای این جوری که بد شد!منو بگو که اومدم این مدت رو حسابی خوش بگذرونیم.
مادربا لحنی دلجویانه به چهره ام دقیق شد و گفت:
romangram.com | @romangram_com