#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_23
باربد که چشمش به من افتاد گفت: کجا پیچوندی یهو؟!
_هیچی رفتم ی چیزی بیارم....
_چی؟!
_حالا بهت میگم....
_خب حالا بشین شام بخوریم که بعدش میخوام باهات حرف بزنم...
_راجب چی؟!
_بشین بخوریم حالا بعدا بهت میگم....
مطیعانه رو به روش نشستم....بشقابم رو از جلوم برداشت و یکم برام برنج
کشید.....
خواست بیشترش کنه که با اعتراض من روبه رو شد : نه باربد همون کافیه...
_بابا اینکه کمه.....خودت که هیچی بچه امم سیر نمیشه....
خندیدم و گفتم: نه همون بسه....برنج زیاد بخودم بدنم ورم میکنه چند روزم هست
ورزش نکردم میترسم بچه ات به دنیا بیاد بعدش خانومت تبدیل به بشکه بشه....
بعدم زدم زیر خنده....اونم خندید و درحالی که بشقابمو میزاشت جلوم گفت: همه
جوره قبولت داریم پرنسس....
_آره خوب اونو که مجبوری ولی پرنسس چاق یکم نافرمه...
این خانومی که معمولا تو خونمون کار میکرد ایرانی بود.....شوهرش سهام دار بوده
تو ترکیه اما ورشکست میکنه و الان با بدبختی زندگی میکردن....باربد میگفت زن
مطمئنیه برای همین وقتایی هم که من تنها بودم میگف بیاد تو خونه.....در کل زن خوبی
بود و البته دست پخت خوبی هم داشت....غذاهای ایرانیش معرکه میشد....تو این مدت
هم اون بود که آشپزی رو یادم داد....
باربد اولین قاشق رو گذاشت تو دهنش و مشغول خوردن شد.....
فکرم درگیر این بود که مسئله ی این بیلطارو چه جوری بگم....نمیخواستم جوری
بشه که باربد دوباره بداخلاقی کنه یا دوباره بحثمون بشه....باربد که انگاری به حالم پی
برده بود گفت:چیزی شده...
لبخند زدم و گفتم: نه....
_پس چرا غذا نمیخوری؟!
_میل ندارم....
دست از خوردن کشید و دست به سینه به صندلیش تکیه داد...با چشمای گشاد
romangram.com | @romangraam