#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_20


میداد که این حس داغی و حرارت ی چیز درونیه.....با فشار آرومی که باربد به دستام اورد

آروم چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چهره ی نگران و رنگ پریده ی باربد

بود.....زل زد تو چشمامو گفت: هستی مطمینی خوبی؟! زنگ بزنم دکترت بیاد؟!

لبخندی زدم و گفتم:نه خوبم....

بعدم دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم: این خانوم کوچولو مثل باباش نمیتونه ی

جا آروم بگیره همش داره تو اون نیم وجب جا ورجه ورجه میکنه.....

باربد نفسی که توی سینه اش حبس بود رو بیرون داد و گفت:خداروشکر که

خوبی....

_حالا تو چرا این ریختی شدی؟!چرا رنگت پریده؟!

بلند شد و دقیقا کنارم روی مبل نشست و گفت:دلیل نمیخواد که داشتم سن کوب

میکردم....

بعدم سرشو برگردوند زل زد تو چشمامو گفت:میدونی که طاقت درد کشیدنتو

ندارم.....

لبخند زدم و چیزی نگفتم....نگاهشو ازم گرفت و درحالی که تو موهاش دست

میکشید ادامه داد: فقط موندم موقع ی به دنیا اومدن اون وروجک من چه جوری باید

طاقت بیارم....

_نگران نباش من چشم سفید تر از این حرفام که بخوام با درد زایمان بمیرم...

تند نگام کرد و گفت: خدا نکنه بیشعور زبونتو گاز بگیر....

حوس شیطونی کردم برا همین گفتم:ولی حالا بی شوخی اگه من سر زایمانم

بمیرم چیکار میکنی؟!

جوری جدی و عصبی با صدای بلند جواب داد که حس کردم این اتفاق افتاده و

من الان مردم: اون بـیـمـــــارســــتانـــو رو ســــر هــرکــــی که تــوشــــه

خــراب میــکنــم.....

_باشه بابا آروم....حالا که من سرومرو گنده جلوتم چرا قاطی میکنی.....

_آخه ی حرفایی میزنی که.....

دستامو به نشونه تسلیم اوردم بالا و گفتم: باشه باباجون من تسلیم اصلن غلط

کردم....

_دیگه از این غلطا نکن....

_بله چشم....

سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت....جوسنگینی بود برای اینکه فضا عوض بشه

پرسیدم: حالا چرا خونه رو گزاشته بودی رو سرت؟!

romangram.com | @romangraam