#ارث_بابابزرگ_پارت_141
-تا وقتی حرف های سعیدی رو نشنیدیم به مامان چیزی نمی گیم.
با لحن سردی گفتم:
-حرف های سعیدی هر چی باشه روی تصمیم ما تاثیری نداره.
میثاق متعجب گفت:
-هنوز هم جوابت مثبته!
ابروهام و بالا دادم:
-واقعا به نظرت با پنهان کاری های آقا داداشت می تونه جوابم هنوز مثبت باشه؟!
میثاق:
-پس واسه چی به حرف بابا لبخند زدی؟
پوزخندی زدم و گفت:
-الان می رم جلوش خودم و می زنم. خوبه؟
میثم کلافه گفت:
-می شه بس کنید؟
هر دو بهش نگاه کردیم. رو به من ادامه داد:
-فقط تا شنیدن حرف های سعیدی باشه؟ خواهش می کنم.
سرم رو تکون دادم و سه تایی به سمت آشپزخونه رفتیم. تمام مدت صبحونه به صحبت ها و فرمایشات نورا جون و لبخند زدن های گاه و بیگاه آقا محمد و یکسره تبریک گفتن های طلعت گذشت.
ساعت نزدیک یازده بود که زنگ خونه به صدا در اومد. طلعت رو به مامان گفت:
-شهلا خانوم آقای سعیدیه.
مامان که از در سالن خارج شد تا به پیشوازش بره نورا جون با حرص گفت:
-این چرا دم به دقیقه اینجاست؟!
میثم به من نگاه کرد و با صدای خیلی آرومی گفت:
romangram.com | @romangram_com