#ارث_بابابزرگ_پارت_140

به سختی لای پلکم رو باز کردم. نورا جون توی اتاقم بود و داشت به سمت تخت می اومد؛ باز با صدای سرحالش گفت:

-پاشو دیگه دیر شد!

و با گفتن این حرف تو یه حرکت پتو رو از روم کشید و در جا چشماش گرد شد. خواب از سرم پرید و سریع بلند شدم پتو رو از دستش کشیدم و روی پاهام نگه داشتم. نورا جون در حالی که باز داشت به لبش لبخند می اومد، به روی خودش نیاورد که من و با این وضع دیده و گفت:

-یعنی عروس و داماد به بی بخاری شما دو نفر ندیدم؛ پاشو پاشو باید برین آزمایش خون.

من هم لبخندی از سر خجالت زدم و گفتم:

-شما برین من هم الان آماده می شم.

با رفتن نورا جون، تازه ذهنم شروع کرد به مرور اتفاقات دیشب، یعنی با این اوضاع باز هم احتیاجی هست که ما نقش بازی کنیم!

پوفی کردم و شلوارم رو برداشتم و پوشیدم. به ساعت نگاهی کردم. هشت صبح بود. این نورا جون هم ناخوشه ها! خب ما اگه بخوایم آزمایش خون هم بریم دیر شده که!

از اتاق خارج شدم و از بالای پله ها نگاهی به سالن انداختم. لولک وولک روی مبل های رو به راه پله نشسته بودن و جفتشون نگاهشون به در اتاق من بود. میثاق با دیدن من سرش رو به چپ و راست تکون داد.

از پله ها پایین اومدم. آقا محمد با دیدنم گفت:

-صبحت به خیر عروس بابا.

نیشم تا بنا گوش باز شد. از سر ذوق نه ها! یه وقتایی هست که تو اوج بد بختی آدم خنده اش می گیره، دیگه گریه و پرخاش کارساز نیست؛ من الان آقا محمد رو کجای دلم بذارم!

نورا جون با لب و لوچه ی آویزون گفت:

-دیدین اینقدر دست دست کردین دیر شد!

میثم نفسش رو فوت کرد و گفت:

-مادر من باید دیروز از محضر، نامه می گرفتم که نگرفتم. قرار بود امروز بگیرم واسه فردا. تو چرا این طوری می کنی آخه!

مامان با لبخندی مصنوعی به نورا جون گفت:

-بی خیال نورا جان، فعلا بیا صبحونه بخوریم.

و دستش رو گرفت و با هم به سمت آشپزخونه رفتن. آقا محمد هم پشت سرشون رفت. میثم هم بلند شد و رو به من و میثاق اشاره کرد که بریم. اما میثاق به سمتم اومد و جلوم ایستاد و با صدای آرومی گفت:

-اگه هنوز دارین نقش بازی می کنین بی خودی مادرم و دلخوش نکنید.

میثم هم خودش رو به ما رسوند و گفت:


romangram.com | @romangram_com