#ارث_بابابزرگ_پارت_128
- کجا بریم؟
میثم جلوی راهرو ایستاد و گفت:
- مادرت گفت اتاق سمت چپ.
و خودش به راه افتاد. من و میثاق هم به دنبالش. در رو باز کرد و وارد اتاق شد. گوشیش رو در آورد و با نورش کمی اتاق رو روشن کرد. با دیدن تخت دونفره ی وسط اتاق اخم هام تو هم رفت. اما به روی خودم نیاوردم. میثم به طرف قفسه کتاب رفت و از سمت چپش گرفت و به طرف بیرون کشید و قفسه مثل یه در لولایی به صورت اریب حرکت کرد. پشت قفسه گاوصندوق بود.
یه گاو صندوق معمولی و بدون رمز. میثاق که مثل من از تعجب پیشونیش رو بالا داده بود گفت:
- و کلید؟
میثم رو به ما گفت:
- توی یکی از همین کتاب هاست.
من و میثاق مشکوکانه به هم نگاه می کردیم. حدس می زنم زمینه ی فکریمون یکی بود. قبل از اینکه ما حرکتی بکنیم. میثم به سمت قفسه رفت و شروع کرد به برداشتن کتاب ها و تکون دادن و ورق زدنشون و رو به ما گفت:
- پس چرا واستادین؟!
میثاق با اخم گفت:
- تو این ها رو از کجا می دونی؟!
میثم از حرکت ایستاد و با قیافه ی حق به جانبی گفت:
- زنعمو آمارش رو در آورده. بعدش هم اگه نمی دونستم که راحت یکی دو ساعت از وقت مفیدمون تلف می شد!
این بار من پرسیدم:
- و مامان من از کجا می دونه؟
میثاق با قیافه ی بی تفاوتی رو به من گفت:
- بی خیال، بیا بگردیم زودتر از اینجا بریم.
و خودش هم به میثم ملحق شد. من هم بعد از لحظاتی بهشون پیوستم و سه تایی مشغول وارسی کتاب ها شدیم.
بالاخره بعد از اینکه کل کتاب ها رو از قفسه پایین ریختیم میثاق کلید طلایی رنگ کدری رو پیدا کرد و با موفقیت در گاوصندوق رو باز کرد.
میثم رو به من گفت:
romangram.com | @romangram_com