#ارث_بابابزرگ_پارت_124
نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. میثم اضافه کرد:
- تو که نمی خوای بعد از برگشتن مشکوک جلوه کنیم!
سرم رو معنی فهمیدن تکون دادم و زیر لب گفتم:
- باشه.
میثم ماشین رو به حرکت در آورد من آدرس طلافروشی آقای عبدالهی رو دادم. دقایقی بعد ماشین جلوی طلافروشی توقف کرد و هر دو پیاده شدیم.
نمی دونستم حلقه بخرم یا انگشتر! با اینکه هر دومون می دونستیم این عقد موقته و به زودی از هم جدا می شیم اما برای لحظاتی خودمون رو به فراموشی زدیم و با ذوق به انگشتر ها نگاه می کردیم. در آخر هم یه انگشتر ساده با یه نگین ریز گرفتم.
میثم با قیافه ی خنده داری گفت:
- واسه خریدن این یه ذره سه ساعته مغزمون و به کار گرفتی!
به حرفش خندیدم و گفتم:
- تو چی حالیت می شه!
چشمهای میثم گرد شد و من با لبخند خبیثی بی توجه به اون به سمت ماشین رفتم.
میثم سرش رو تکون داد و گفت:
- به نظرت کجا می تونیم شکممون و سیر کنیم؟
با اخم گفتم:
- میثم!!
دست به سینه شد:
- جونم؟
ابروهام بالا پرید، سریع خودم رو جمع کردم و گفتم:
- ما که قرار نیست زیاد بیرون بمونیم!
در حالی که به سمت ماشین می اومد گفت:
- چرا! قراره خرید نگشتر طول بکشه. بعدش هم..
romangram.com | @romangram_com