#ارث_بابابزرگ_پارت_123

..... حدود نیم ساعت از اومدن سعیدی گذشته بود که مامان رو به آقای سعیدی گفت:

- اشکالی نداره بچه ها برای خرید انگشتر برن بیرون؟

سعیدی نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:

- ساعت نزدیک نه شبه! طلافروشی ها باز هستن؟!

مامان لبخند ملیحی زد و گفت:

- بله، ما از آقای عبدالهی طلا می خریم که الان بازه.

سعیدی هم متقابلا لبخندی زد و گفت:

- این خیلی خوبه که بچه ها به توافق رسیدن.

میثم به من چشمک نامحسوسی زد و گفت:

- پس سعی کن زود تر آماده بشی.

از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم از پله ها بالا رفتم. بعضی مواقع کلی از کارای مامان حرص می خورم. آخه ما معطل اجازه ی سعیدی بودیم! اما از اونجایی که مامان این چند وقته نافرم راه افتاده بود با خودم گفتم«لابد این هم سیاستشه!»

کمتر از یک ربع آماده شدم و به همراه میثم از خونه خارج شدیم. وقتی در حیاط پشت سر ماشین بسته شد، میثم پوفی کرد و گفت:

- خب اول کجا بریم؟

با تعجب گفتم:

- خب معلومه! خونه سعیدی.

میثم لبخندی زد و گفت:

- من ترجیح می دم قبل از بسته شدن طلافروشی بریم انگشترت رو بخریم.

با کلافگی گفتم:

- میثم خواهش می کنم!

با لحن بامزه ای گفت:

- راه نداره، التماسُم نکن.


romangram.com | @romangram_com