#ارث_بابابزرگ_پارت_119

نورا جون در رو باز کرد و وارد شد. با لبخند رو به من گفت:

- مینا جون، مامانت میگه آماده بشی بریم انگشتر بخریم.

سرم رو به سمت میثم چرخوندم. لبخند پهنی تحویلم داد و بعد رو به مادرش گفت:

- مامان اگه مشکلی نیست من و مینا خودمون غروب بریم.

زنعمو که انگار خورده بود تو ذوقش گفت:

- باشه، نه چه مشکلی!

و میثاق با لبخندی کاملا مصنوعی گفت:

- بذار آخرین لحظات مجردیشون رو هر جور می خوان تصمیم بگیرن.

نورا جون هم لبخندی به میثاق زد و از اتاق خارج شد.

به در بسته نگاه می کردم. میثاق از پشت سرم با آهنگ شروع کرد به زمزمه این جمله:

- کارت در اومد.. کارت در اومد.

نگاهی به صورت میثاق انداختم و بعد با لحنی جدی رو به میثم گفتم:

- خب بهونه هم که جور شد! خریدن انگشتر. من هم باهات میام.

میثم پوفی کرد و گفت:

- آخه تو رو بردارم کجا ببرم!

با حالتی عصبی گفتم:

- همچین میگی تو رو کجا ببرم که انگار من و می خوای بندازی رو کولت و ببری! ناراحتی با ماشین خودم میام.

میثاق خودش رو روی تخت انداخت و گفت:

- حالا نمی خواد از الان دعوا راه بندازین!

و خطاب به میثم گفت:

- من میخوام بدونم ایده ی اومدن من از کجای ذهنت در اومد؟


romangram.com | @romangram_com