#ارث_بابابزرگ_پارت_108

و سریع به گوشیم جواب دادم:

- بله؟

سروش:

- من جلو در خونتونم.

- اومدم.

و قطع کردم. شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.

به حیاط که رسیدم، عطا داشت به سمت در حیاط می رفت تا در رو باز کنه.

با قدم های بلند به سمت جمع حرکت کردم، نورا جون از دور بهم لبخند زد. به میثم و میثاق نگاه نکردم. با باز شدن در حیاط عطا شروع به سلام و احوال پرسی کرد، همه نگاهشون به سمت در چرخید تا ببینن این کیه که عطا داره باهاش گرم برخورد می کنه.

دیگه نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. رو به مامان گفتم:

- مامان سعی می کنم زود بیام.

مامان متعجب بهم نگاه کرد و گفت:

- مینا؟ من که بهت گفتم می خوایم بریم بیرون!

با خونسردی گفتم:

- من هم بهتون گفتم که می خوام با سروش برم بیرون!

مامان اخم هاش تو هم رفت و گفت:

- پس بهت زنگ می زنم می گم ما کجا واسه شام میریم تو هم بیا.

و به سمت سروش رفت تا بهش سلام کنه.

از نورا جون و آقا محمد عذر خواهی کردم و به سمت در رفتم والبته گفتم که قراره با دوستان برم بیرون.

زشت بود که فکر کنن با سروش تنها دارم میرم. بالاخره دوست نداشتم مامان یه وقت خجالت بکشه بابت من، نه که من هم خیلی رو این مسائل حساس بودم!!

دو سه قدم مونده به در برسم نمی دونم بین سه کله پوک چه اتفاقی افتاد که یهو مهبد با لپ های گل انداخته جلوی راهم قرار گرفت.

با تعجب به صورتش نگاه کردم.


romangram.com | @romangram_com