#ارث_بابابزرگ_پارت_107
- راست می گی زشته. بهشون بگو می ریم.
مامان لبخندی زد و بلند شد:
- آفرین عزیزم.
خواست پیشونیم رو بوس کنه که سرم رو عقب کشیدم و به صورتش نگاه کردم و آروم گفتم:
- مامان؟
سرش رو به حالت سوالی تکون داد، گفتم:
- این همه ساعت پیش سعیدی چیکار می کردی؟ چه حرفی برای گفتن داشتین؟
مامان موهای جلوی سرش رو که از شالش بیرون ریخته بود رو مرتب کرد و با لبخند گفت:
- خب، سعیدی از من خواستگاری کرد.
چشم هام گرد شد، ادامه داد:
- گفتم باید فکر کنم.
با چشمکی گفت:
- وقتی ثابت شد سعیدی بی گناهه یا نه، جوابش رو می دم.
با تموم شدن جمله اش پیشونیم رو بوسید و از اتاق خارج شد.
بغض کردم. یعنی اگر سعیدی بی گناه باشه جواب مامان مثبته؟؟ نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم به خودم گفتم:
- خب باشه! مگه خودت بهش این اجازه رو ندادی؟
....
صدای مامان تو سالن پیچید:
- مینا بیا دیگه!
از توی اتاقم داد زدم:
- تا شما برین تو حیاط من هم اومدم.
romangram.com | @romangram_com