#ارث_بابابزرگ_پارت_105

خداحافظی کردم و به تماس خاتمه دادم. میثم در حالی که ظرف آجیل و پیش دستی ها رو روی تخت می گذاشت گفت:

- غروب قراره جایی بری؟

با توجه به حرف های میثاق و سروش، و همینطور که فهمیده بودم میثم یه کوچولو روی رابطه من و سروش حساسه، همچین بدم نیومد یکم حرصش رو در بیارم. با لبخند خونسردی گفتم:

- می خوام با سروش برم بیرون.

به وضوح قیافه اش تو هم رفت. میثاق هم هر دو ابروش بالا پرید. میثم با اخم:

- چه بی مقدمه!

از روی تخت بلند شدم و گفتم:

- واسه تشکر کردن این محبتش(و به سیستم میثم اشاره کردم) احتیاجی به مقدمه نبود.

و در حالی که به سمت در می رفتم، گفتم:

- هر چند که محبتش ظاهرا درست کار نمی کنه.

و از اتاق خارج شدم و در رو بستم. پشت در اتاق گوشم رو چسبوندم به در. میثاق با صدای آورمی گفت:

- می خوای بذاری بره؟

- اگه گذاشتم رفت، درسته!

چشم هام گرد شد و در حالی که از در فاصله می گرفتم گفتم:

- غلط زیادی!

به اتاقم رفتم و تا موقعی که مامان بیاد ذهنم به کل درگیر بود. درگیر اینکه چرا مامان از دوربین استفاده نکرد و یا چرا میثم ما رو پیچوند. بیشتر از همه درگیر عکس العمل میثم به بیرون رفتنم با سروش!

چرا باید حساس باشه روم؟ مگه غیر از اینه که میثم من و تازه یک هفته اس که دیده؟ یعنی ممکنه نسبت به من حسی داشته باشه؟ اون هم تو این مدت کم!

شاید هم واقعا طمع این اموال گرفتش و می ترسه که با صمیمیت من و سروش سرش از ثروتی که می خواد به من برسه بی کلاه بمونه؟

اونقدر فکرم مشغول بود که دیگه اشتهایی به ناهار خوردن هم نشون ندادم و وقتی طلعت صدام کرد نرفتم ناهار بخورم.

ساعت نزدیک شش بود. داشتم آماده می شدم که صدای مامان رو از سالن پایین شنیدم که داشت به نورا جون و آقا محمد سلام می داد. سریع بلند شدم و در اتاقم رو باز کردم و همونجا ایستادم تا مامان بیاد بالا.

وقتی به جلوی اتاق من رسید لبخند پهنی روی لب هاش نشست و به سمت من اومد و دوتایی وارد اتاق شدیم.


romangram.com | @romangram_com