#ارث_بابابزرگ_پارت_101

بعد از ناهار مامان خیلی ریلکس رفت تو اتاقش. وقتی وارد اتاقش شدم حس کردم با یک عروس روبرو شدم. دهنم باز شده ام رو جمع کردم و سعی کردم نصیحت های آخر رو بکنم. گفتم:

_ خب مامان فقط، یادت نره این دوربین و جایی بذاری که به همه جا مشرف باشه .

مامان:

-می دونم.

خوبه والله این مامان ما هم شده استاد همه چی دان! هر چی بگی میگه می دونم اما نمی دونم چرا موقع عمل گند میزنه!

مامان بالاخره دل از آینه کند و رو به من گفت:

-خوب شدم مینا جون؟

لبام رو کج کردم و گفتم:

-تو بدون این ها هم دل سعیدی رو می بری.

مامان لبخندش خشک شد. نمی دونم چرا اما حس می کردم مامان عذاب وجدان داره. ولی نمی تونستم دلیلش رو بفهمم. حس بدی داشتم. حس بی اعتمادی به همه ی آدم های اطرافم. به در ضربه خورد. صدای میثم اومد:

-زنعمو حاضرین؟

از در فاصله گرفتم و در رو باز کردم. رو به میثم گفتم:

-آره، آماده اس. الان زنگ می زنم آژانس.

میثم:

-مامانت که رفت بیا تو اتاق پیش من و میثاق، از پشت سیستم ببینیم چه خبره.

سرم رو تکون دادم و میثم بعد از زدن لبخندی رفت. رو به مامان گفتم:

-زنگ بزنم آژانس؟

مامان شالش رو برداشت و در حالی که روی سرش می انداخت گفت:

-زنگ بزن.

....

میثاق با عصبانیت رو به من توپید:


romangram.com | @romangram_com