#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_99
-که اینطور.
-بزار برم آرسام که گفت
علاقه ای بهم نداره دیگه به دردت نمی خورم.
سرشو نزدیک تر آورد یه بند
انگشت فاصله داشتیم.
-چرا خیلی به دردم می خوری.
یهو یاد حرف شیوا افتادم
با مظلومیت تو چشماش خیره شدم و گفتم:
-می خوای بفروشیم؟
دلم برای خودم سوخت اما اون که دل نداشت اون یکی دستشو نوازش گرانه
رو گونم کشید که صورتمو گچ
کردم.
دستش همون طوری خشک شد چند دقیقه بعد مشت کرد پایین آورد اخماش تو هم رفت.
-یکی از کارایی که می تونم باهات انجام بدم همینه.
با این حرفش سرمو به طرفش برگردوندم
تو چشماش خیره شدم یعنی واقعا می خواست همچین کاری بکنه.
به صورتم نگاه کرد بعد چند دقیقه ازم فاصله گرفت.
مهند:اینجا می مونی حق بیرون رفتن از این اتاق رو نداری اگه ببینم یا بشنوم که
پاتو از اینجا بیرون گذاشتی
اون وقت اینقدر آروم بر خورد نمی کنم.
چرتو پرت آروم برخورد نمی کنم، مسخره نه اینکه الان
خیلی خوبه.
آخه یکی نیست بگه پسره
یابو تو رو به چه کار به این
حرفا، ولی خو از ترس جیک هم نزدم.
از اتاق رفت بیرون نفس راحت کشیدم.
«مهند»
سرمو تکون دادم تا از اون
حالو هوا بیرون بیام
romangram.com | @romangraam