#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_83
اخمام تو هم رفت.
-الان داری می گی مردک.
-آقا به خدا یادش رفته بود.
با خشم تلفنو از دستش چنگ زدم به صفحه یه نگاه انداختم فرزینو بود همراه یه مرد صدای امید اومد.
-آقا یکم به اون مرده دقت
کنید شبیه اونی نیست که اون بچه می گفت.
با دقت رو قیافه مرده دقت کردم راست می گفت این یعنی اینکه اون فرزین حروم زاده تو این کار دست داره.
- امید هر چه زودتر فرزین رو برام بیار فهمیدی هر چی زودتر.
-چش..چشم.
«آنیما»
ساعتو نگاه کردم سه شب بود یعنی برم نرم چی کار کنم
امروز که از پنجره بیرون رو.نگاه می کردم.گوشه باغ کنار دیوار چندتا بسته سیمان بود.
اگه اونا رو می ذاشتم رو هم می تونستم از دیوار بالا برم
فقط الان باید از این عمارت بزنم بیرون.
از لای در بیرونو نگاه انداختم
این نگهبانه بیدار بود نه به شبی که مثل اسب خوابیده بود نه به الان.
چند ساعت دیگه گذشت بازم درو باز کردم ایندفعه چشماش بسته بود
همون طوری که چشمام بهش بود از اتاق زدم بیرون.
زیاد بهش نگاه نمی کردم شاید سنگینی نگامو حس کنه
آروم از کنارش گذاشتم خیلی استرس داشتم قلبم تند تند
می زد.
از پله ها پایین اومدم باید از سالن اصلی رد می شد که صدای دو نفرو شنیدم پشت یکی از ستون ها که اونجا بود رفتم تا تو دید نباشم.
دوتا از خدمتکارا بودند که داشتن باهم حرف می زدن آخه ساعت سه نصفه شب چه حرفی.
چرا نمی گیرن بخوابن وقتی مطمئن شدم رفتن
مثل این دزدا آروم آروم در عمارتو باز کردم.
وارد حیاط شدم دو طرف در عمارت از این مجسمه های خیلی بزرگ قرار داشت که پشتت رفتم تا کسی نبینتم.
واقعا خیلی استرس آور بود هر لحظه ممکنه یکی گیرت بیاره.
می دونستم اگه این اتفاق بیفته کارم تمومه.
بالاخره هر جور بود خودمو به گوشه باغ رسوندم بسته های سیمان پخشو پلا بود
romangram.com | @romangraam