#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_71

با این حرفم قیافشون دپرس شد هه لاشخورا فکر می کنند از گند کاری هاشون خبر ندارم.

از عمارت بیرون اومدم سوار ماشین شدم به راننده اشاره کردم حرکت کنه.

-کجا برم قربان؟

فقط نگاش کردم انگار فهمید همیشه کجا می رم حرکت کرد،وقتی به عمارت پدرم رسیدم پیاده شدم،می گم پدرم چون قبلا واسه بابام بود.

وارد عمارت شدم این عمارت دکوراسیون قدیمی مانندی داشت شیوار رو دیدم که سر یکی از خدمتکارا غر می زنه

وقتی منو دید با عشوه به طرفم اومد.

-خوش اومدین رئیس.

فقط سرمو براش تکون دادم.

-دخترا کجان؟

-مثل همیشه تو سالن مخصوص.

به طرف سالنی که دخترا رو توش نگر می داریم رفتم،در رو باز کردم که با دیدنم از جاشون بلند شدن هه.

شیوا:یالا مرتب سر جاتون وایسین.

رفتم جلوی دخترا وایسادم و گفتم:

-شنیدم دیروز یکی تون خودکشی کرده.

یهو یه دختره گفت:

-آره خودکشی کرد،شما نامردا وقتی که اون هنوز نمرده بود زنده به گورش کردین چقدر پس..

با سیلی که بهش زدم لال شد از شدت ضربه افتاد زمین

رفتم موهاشو گرفتم با صدای بلند شیوا رو صدا کردم.

-بل..بله قربان.

-برو قیچی رو بیار.

-چش..چشم.

تو چشمای بقیه دخترا ترس رو می دیدم.

شیوا:بفرمائید.

قیچی رو از دستش کشیدم بیرون رو کردم به اون دختره که چرتو پرت می گفت.

-زیاد زر می زدی باید زبونت کوتاه شه.

انگار فهمید که شوخی ندارم

شروع کرد به گریه کردن،زیاد تکون می خورد نمی تونستم کاری بکنم.

-شیوا برو به یکی از بچه‌ها بگو بیاد.

شیوا تندی از سالن زد بیرون چند دقیقه بعد با یکی از افرادم اومد،بهش اشاره کردم اومد دختره رو نگر داشت تکون نمی تونست بخوره.


romangram.com | @romangraam