#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_47
استرس گرفته بودم همه چی یادم رفته بود با صدای بلندش به خودم اومدم.
-با توام می گم کی بود؟
-خواهرم.
ابروشو برد بالا.
-خب؟
بخاطر اینکه نقشم خوب بگیره رو کردم بهش.
-آقا فکر نکنم دلیلی داشته باشه بخوام به شما بگم که خواهرم چی گفت.
آروم بهم خیره شده بود یهو از جاش بلند شد اومد طرفم
انگشت اشارشو طرفم گرفت.
-انگار هنوز آدم نشدی مگه بهت نگفتم تا وقتی اینجا کار می کنی همه چیت به من ربط داره هان.
به لکنت افتاده بودم عجب غلطی کردم
-باب..بابام فهمید.
-چی رو؟
-اینکه کار می کنم.
-مگه نمی دونست؟
-نه.
-بعد نمی گفت تو این مدت کجا لش داری؟
-اینجا زندگی نمی کنند.
-پس کجان؟
هوف عجب گیری کردم فکر اینجاشو نکرده بودم.
-با توام.
-شیراز.
-شیراز!
-آره بابام اونجا رو دوست داشت بخاطر همین از موقعی که یادمه اونجا زندگی می کنیم.
هوف عجب دروغ شاخی دعا دعا می کنم باور کرده باشه.
-بعد تو اینجا چی کار می کنی چرا فرستادت تهران؟
-گفتم می خوام بیام پیش خالم بابا راضی شد ما زیاد وضع مون خوب نیست بخاطر اینکه همه کارا رو شونه بابا بود خاله رو راضی کردم به کسی چیزی راجب کارم نگه ولی انگار خواهرم داشت باهاش حرف می زد بابام شنیده الانم خیلی عصبانیه می گه باید برگردم شیراز.
اخماش به طور وحشتناکی تو هم رفت ترسیده بودم.
-یعنی قراره بری؟
romangram.com | @romangraam