#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_36
،من که حدمو می دونم دوسته تون فضول تشریف دارن.
نمی دونم چرا سارا رو یک نیمکت دیگه رفت می خواستم دنبالش برم که پسره دست مو کشید کنارش افتادم.
-بیا بشین باو اون رفیق تو بیخیال.
-می شه دستمو ول کنید.
-نه،تا نگی بخشیدیم ولت نمی کنم.
-بخشیدم حالا ول کن.
-نه اینجوری دلم راضی نمی شه باید بریم بستنی اون دفعه رو الان بخوریم.
از جاش بلند شد دست منم گرفت دنبال خودش کشوند.
- باو دستمو ول کن مگه زوره.
-کمتر ول بخور اون دفعه عصبانی بودم حرفی زدم تا از
دلت بیرون نیارم نمی رم،تو اینجا وایسادم الان میام.
وقتی رفت زودی پیش سارا رفتم بالا سرش وایسادم
چپ چپ نگاش می کردم.
-چیه طلب داری؟
-چرا منو اونجا تنها گذاشتی؟
-والا اون پسره جوری باهات حرف می زد انگار صدساله همو می شناسین.
-خودت می گی اون.
-حالا هر چی.
چیزی نگفتم پیشش نشستم.
-حالا کی بود؟
موضوع پارکو براش تعریف کردم.
-ایش پسره چندش اون بهت گفت خودتو بهم نچسبون نکبت حالا انگار کی هست.
-می دونستین غیبت خیلی بده درضمن من بهت نگفتم همون جا منتظر بمون.
برگشتم طرف پسره سارا گفت:
-همچین بزنمت بچس...
پرید وسط حرفش.
- از مادر زاده نشده.
سارا با حرص نگاش می کرد دوباره اومد پیشم نشست می خواستم بلند شم که اجازه نداد.
به بستنی تو دستش اشاره کرد گفت:
romangram.com | @romangraam