#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_135

-داداش سارا.

نگاش به لبام افتاد

یکم صداش بلند شد.

-اون لامصب چرا انقدر پر رنگه.

-خب..خب همین طوری.

دست تو موهاش کشید یهو حمله کرد طرفم لبمو تو دهنش گرفت شروع کرد به مکیدن.

چند دقیقه بعد ولم کرد.

-بهتر شد تا تو باشی دیگه

رژ به این پر رنگی نزنی.

بهش چشم غره رفتم با دستمال دور لبشو پاک کرد طرفم خم شد صورتمو تو دستش گرفت.

دور لب منم پاک کرد

شروع کرد به حرف زدن.

-بابت دیشب معذرت.

-اشکال نداره.

لپمو بوس کرد.

-بریم عمارت.

-بابا خبر نداره شاید ناهار بیاد خونه.

اخماش تو هم رفت و گفت:

-قرار نیست اون بگه کجا میری؟

-اه آرسام.

-جان آرسام خوب راست می گم دیگه.

-هر جور خودت صلاح می دونی.

لپمو کشید و گفت:

-آفرین کوچولو.

به طرف عمارت حرکت کرد

وقتی رسیدیم یکی از آدماش به دو اومد در طرف آرسامو باز کرد.

یکی دیگه می خواست بیاد در طرف منو باز کنه که خودم درو باز کردم انقدر از این کارا بدم میاد که چی مگه آدم خودش دست نداره برام آرسام انگار عادی بود.

با غرور اومد طرفم با هم وارد عمارت شدیم رو کرد به یکی از خدمتکارا که میز غذا رو آماده کنن خودش رفت لباسشو عوض کنه.

یه نگاه به خودم انداختم با اینا راحت نبودم به اتاق قبلی خودم رفتم چند دست از لباسام باقی مونده بود.


romangram.com | @romangraam