#دل_من_دل_تو_پارت_98
لبخندی نشست کنج لب رامتین چشم غره ای بهش رفتم کجاش خنده داشت؟! شفیعی چشماش گرد شد:
-وای چیه اسم خوشگلی! عین خودته!
با لبخندی کمرنگ تشکر کردم و رامتین و صالحی بانگ رفتن زدن و من موندم و شفیعی! نفسی عمیق کشیدم و کولم رو گذاشتم روی صندلی شفیعی نشست و گفت:
-از آشنایی باهات خوشبختم آرامش عزیز.. اسم من هم ماریانا هسـت... امیدوارم دوستان خوبی با هم باشین...
هه! دوست... من با این کلمه آشنایی خاصی ندارم چون دوستی ندارم! دوستیه پنج ساله ی من و سایه مرد! شاید هم من زیاد روی کرده بودم اما اون حق نداشت راجبم این جوری فکر کنه.اما نفسی عمیق کشیدم و با لبخندی محو و زور زورکی گفتم:
-من هم همین طور خانم شفیعی!
-راحت باش! جدا از کارمون میتونیم دوست باشیم و من رو ماریانا صدا کنی!
سری تکون دادم و گفت:
-الان از آموزش های آسون شروع میکنیم آرامش! حدود 5 ساعت فرصت داریم واسه تمرین آقای علوی انگار خیلی روی تو تأکیـد دارن و میخوام تمام مدت روی تو وقت بزارم! باید تا آخر این ماه آماده باشی!
سری تکون دادم و ادامه داد:
-آموز هایی که میبینی عبارت از اینه! تیر اندازی! که از همشون مهم تره! یکی هم میخوام فنون کاراته رو یادت بدم! در کنارش ورزش های دیگه هم بهت تمیرین میدم و باید حسابی آماده شی!
چشمام رو براش باز و بسته کردم و بلند شد رفت سمت کمد سفید رنگش درش رو باز کرد و یه دست لباس ورزشی سفید مشکی آدیداس در آورد و داد دستم! بلند شدم و گفت:
-برو پشت این رَخت کَن و لباست رو عوض کن عزیزم اینم هد بندت...
تشکری زیر لب کردم و رفتم پشت رخت کن و لباسام رو عوض کردم،موهام باز شدن این رو کجا دلم بزارم! صدام رو صاف کردم:
-ماریانا خانم؟!
صداش به گوشم خورد:
-جانم الان میام!
اومد و با دیدن من تا خواست حرف بزنه چشماش گرد شد!:
romangram.com | @romangram_com