#دل_من_دل_تو_پارت_86


-سلام...

-به به سلام! فکر نمیکردم بیای..

-بیای نه بیاین.. اومدم ببینم دلیل تعقیب کردنم توسط شما چیه؟!

از اون همه رک و راست گویی و بدون مقدمه حرف زدنم تعجب کرد:

-باشه... حالا بفرما که چی میخورین؟!

-چیزی نمیخورم...

-مگه میشه؟!

-لابد میشه که میگم حرفتون رو بزنین!

سری تکون داد و اخماش توی هم شد:

-راستش من خیلی وقته که تعقیبت میکنم و علل اصلیش به خاطر پارسا بوده چون پارسا کریمی همیشه کاری می کرد که شواهد بر علیهش پاک باشه... اما من باید میفهمیدم تویی که واسش کار میکنی از چیزی خبر داری یا نه اگه نه که خب هیچ اما اگه آره.. هم پارسا اعدام میشد و هم واسه ی تو بد میشد... توی این مدت فهمیدم که تو از کارای پارسا هیچی نمیدونی! چون کارت شده بود خونه و سرکار رفتن! بعد یه مدتم که رفتی بودی شمال من هم اون جا بودم.. اون گروه پسرا رو هم من فرستاده بودم تا بفهمم چه جور آدمی هستی! اما فهمیدم که کلا فرق داریو... عین بقیه نیستی. کلا بی گناهیت رو من ثابت کردم چون شهادت دادم اون موقعی که تحت تعقیب من بودی خطایی ازت سر نزده... اما این گستاخی و رفتاری که از تو دیدم باعث شد که به یه فکری بیوفتم...

دوتا تای ابروهام رو فرستاده بودمبالا ، چه رویی هم داره! به این جا که رسید زل زد توی چشام.. و ادامه داد:

-این فکرم رو به داییم گفتم و کاملا فکر کرد که من روانی شدم!

-داییتون چقدر دیر به این نتیجه رسید که شما روانی هستی!

با این حرفم چپ چپ نگاهم کرد، پوزخندی زدم:

-میخوام یه کمکی به ما بکنی...

یه تای ابروم رو فرستادم بالا:

-کمک؟! چه کمکی؟!

-ببین... واست هیچ چیزی رو توضیح نمیدم... فقط بهت میگم... حاضری... یه پلیس مخفی شی؟!

romangram.com | @romangram_com