#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_144
- دیگه در موردش حرف نمی زنیم باشه؟
- هر جور تو بخوای.
كیان بـ ـوسه ای به پیشانی مادر زد و جلو درب ایوان سرگرم پوشیدن كفش شد.
با صدای زنگ تلفن عالیه به هال رفت و گوشی را برداشت.
صدای لرزان زن جوانی پشت خط سرهنگ زادمهر را می طلبید.
عالیه دست روی گوشی گذاشت و سرك كشید لب پنجره و گفت:
- با تو كار دارن، چی بگم؟
كیان لب پنجره نشست و با چشم و ابرو پرسید كیه كه عالیه شانه بالا داد.
كیان گوشی را گرفت و با لحن رسمی صحبت كرد.
صدای بغض آلود غزل در گوشی پیچید.
- شمایید جناب زادمهر؟
دل كیان در سیـ ـنه لرزید، غزل مدام تكرار می كرد: (غزاله).
كیان برآشفته فریاد زد:
- غزاله چی!؟
- خودتون رو برسونید بیمارستان... خواهش می كنم.
غزاله داره از دست میره.
ارتباط قطع شد و گوشی از دست كیان رها شد.
عالیه به چهره مثل گچ زل زد و هراسان پرسید:
- چی شده مادر؟ چرا رنگت پریده؟
كیان بهت زده در صورت مادر خیره شد.
عالیه با نگرانی شانه های او را تكان داد و گفت:
- جون به سر شدم بچه! چی شده؟ غزاله طوری شده؟
- نمی دونم. گفت خودم رو برسونم بیمارستان.
عالیه با دست به صورت خود كوبید و با صدایی شبیه به ناله گفت:
- یا فاطمه زهرا!.... پس چرا معطلی؟
- پاهام پیش نمیره.
عالیه چادرش را به سر كرد و به سمت در دوید و در حالیكه كفش می پوشید گفت:
- بیا مادر، بیا دست دست نكن.
بریم ببینیم چه خاكی به سرمون شده.
كیان با قدمهای لرزان به دنبال مادر از منزل خارج شد.
دقایقی بعد، پرالتهاب مقابل بیمارستان ایستاد.
آنقدر نگران و سراسیمه بود كه مادر را فراموش كرد و بدون توجه به او، دوان دوان وارد بیمارستان شد.
نگاهش در سالن چرحی خورد و با دیدن گیشه اطلاعات جلو دوید.
در همین موقع بود كه صدایی در گوشش پیچید كه او را به نام می خواند: (جناب سرهنگ).
به جانب صدا چرخید. غزل با چشمان متورم و دیده اشكبار مقابلش ایستاده بود. پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟!
- منصور... نامرد...
بغض و اشك اجازه سخن گفتن به نداد.
ایرج كه در سكوت شانه به شانه غزل ایستاده بود .
romangram.com | @romangram_com