#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_142

- غزاله ببین! من هستم منصور، شوهرت.

و دست كشید به صورت غزاله، اما غزاله چندشی كرد و دست او را پس زد و گفت:

- برو بیرون... برو گمشو.

- هیش، آروم... خیلی خب، باهات كاری ندارم.

- چادرم رو بده... تو رو خدا چادرم رو بده.

- باشه، باشه... تو فقط قول بده آروم باشی.

هر چی بگی من همون رو انجام میدم.

- هیچی نمی خوام فقط از اینجا برو.

- میرم، ولی بعد از اینكه عذرخواهی من رو قبول كردی.

غزاله خود را با چادر پوشاند و گفت:

- احتیاج به عذرخواهی نیست برو.... برو.





منصور در چشمان غزاله خیره ماند.

اشك آنها را براقتر و زیباتر ساخته بود.

محو تماشا در حالیكه زیبایی خیره كننده غزاله تنها عامل حسادتش بود و نمی توانست از او بگذرد و او را در اختیار دیگری ببیند، گفت:

- چقدر دلم واسه چشمهای قشنگت تنگ شده بود. تو مال منی... فقط مال من. اجازه نمیدم كسی به تو نگاه چپ كنه.

اشتباهم رو جبران می كنم غزاله . قول میدم.

و بار دیگر بی اراده قصد در آغـ ـوش كشیدن غزاله را كرد، اما غزاله كه خود را تا فسخ صیغه عقد متعلق به كیان می دانست، وحشت زده و بی اراده در نعره ای گوش خراش نام او را به زبان آورد.

منصور با چشمان از حدقه در آمده در حالیكه حسادت در آنها موج می زد، غزاله را از خود راند و در چشمان او بُراق شد.

- كیان!!!؟... چشمم روشن. میشه بگی آقا كیان كیه و چه نسبتی با شما داره؟

غزاله پشیمان از گفته خود، وحشت زده آب دهانش را فرو داد و با صدای لرزانی گفت:

- همین جوری از دهنم پرید... من كسی رو به این اسم نمی شناسم.

منصور قاطی كرد، اما هنوز خونسردی خود را از دست نداده بود.

با نوك انگشت به سیـ ـنه غزاله زد و او را به عقب راند و گفت:

- همین حالا میگی كیان كیه والا با دستهای خودم خفه ات می كنم.

غزاله قدم آخر را كه برداشت با دیوار پشت سرش برخورد كرد و متوقف شد.

دست منصور بالا رفت و برای باز كردن زبان غزاله پایین آمد.

غزاله بر اثر درد ناله ای كرد و با دست جای سیلی را لمس كرد.

اشك پهنای صورتش را پوشاند.

نگاهی در چشمان منتظر و از حدقه درآمده منصور انداخت و گفت:

- می خواستم همه چیز رو بگم ولی...

- چی چی رو می خواستی بگی؟ بفرمایید گوش میدم.

غزاله وحشت زده خود را كنار كشید. جرئت گفتن حقیقت را نیافت.

- تو باید من رو فراموش كنی. من واقعا قادر نیستم تو رو ببخشم.

منصور عصبانی و از كوره در رفته، به یقه غزاله چنگ زد و او را جلو كشید، چشمان دریده اش را درچشمان او بُراق كرد و گفت:

- فكر می كنی خیلی تحفه ای، نه؟... خدا می دونه این پنج، شش ماهه كدوم گوری بودی و چه بلاهایی سرت اومده.

خیلی از خود گذشتگی نشون دادم، ولی مثل اینكه تو لیاقت نداری.... حیف من كه به خاطر تو فریبا رو جواب كردم.

غزاله به تندی خود را از چنگال منصور بیرون كشید و پرغیظ گفت:


romangram.com | @romangram_com