#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_119
سمانه برشی از هندوانه را در بشقاب كنار دست كیان قرار داد و گفت:
- حداقل تكلیف من رو روشن كن.
سكوت سنگین كیان قلب سمانه را درهم می فشرد. برای فرار از جَوی كه احساس می كرد غرورش را می شكند، مـ ـستاصل گفت:
- اگه می خوای تا ابد با فكر اون زندگی كنی، من مانعت نمیشم. فقط بگو من این وسط چه كاره ام.
كیان ایستاد. چشم در چشم او دوخت و با لحنی سرد گفت:
- من به دردت نمی خورم سمانه. متاسفم.... واقعا متاسفم. نباید این اتفاق می افتاد. نباید مادر با شما حرفی می زد. تو دختر خاله عزیز منی، بودی و خواهی بود... خدا می دونه چقدر به تو و خانواده ات علاقمندم ولی این احساس فقط در چارچوب پیوندهای رگ و ریشه ای است... متوجهی چی میگم؟
- ولی خاله تمام حرفاش رو با پدرم زده.
- تو دختر عاقلی هستی... خودت یه راه حل پیدا كن.
سمانه انتظار نداشت. دلش شكست، اما از تك و تا نیفتاد پرسید:
- نمی خوای بیشتر فكر كنی؟
كیان سكوت كرد و سمانه اشك ریزان افزود:
- ولی خاله چند ساله كه من رو به پای تو نشونده. هروقت خواستگاری برام پیدا می شه، مادر و خاله اون رو به خاطر تو دست به سر می كنن.
- فكر می كنم هیچ وقت خارج از اندازه های متعارف با شما برخوردی نداشتم.... چطور با خودت فكر نكردی كه....
سمانه حرفش را برید.
- ولی خاله....
این بار كیان عصبانی در حرف سمانه پرید و گفت:
- اینقدر نگو خاله، خاله.... هیچ وقت نخواستم مـ ـستقیم بگم كه هیچ علاقه ای به زندگی با تو ندارم، اما فكر می كردم این قدر عاقلی كه بی تفاوتی و سردی من رو كاملا حس می كنی. گناه خودت رو گردن مادر و خاله ننداز سمانه.
- اما....
- برات آرزوی خوشبختی می كنم، خودت یه جوری خاله ات رو قانع كن.
و از مقابل دیدگان اشكبار سمانه دور شد.و لحظه ای بعد با تعویض لباس، بدون آنكه به سمانه نگاهی بیندازد، منزل را ترك كرد.
فصل 25
در حال تمیز كردن حیاط صد و پنجاه متری بود كه صدای زنگ را شنید. جارو را به تنه كاج تكیه داد و چادرش را به سر انداخت و با قدمهایی تند جلو رفت.
با مشاهده زنی بلند قامت و زیبا، لبخندی به لب راند و گفت:
- بفرمایید.
صدای لرزان زن به سختی شنیده می شد:
- منزل جناب سرگرد زادمهر؟
- بله.... شما!؟
لحظاتی بعد كیان مادر را مخاطب قرار داد.
- كی بود مادر؟
- یه خانمه با تو كار داره.
كیان زیرپوش ركابی سیاه رنگش را به تن كرد. دستی در موهای آشفته اش كشید و متعجب پرسید:
- با من!؟... چه كار داره؟
عالیه با حركت چشم به پذیرایی اشاره كرد و گفت:
- فكر كنم برای شوهرش مشكلی پیش آمده.
چهره كیان درهم رفت. به خیال اینكه همسر یكی از متهمین به قصد مددجویی به سراغش آمده است، با دلخوری گفت:
- مادر من! صد دفعه گفتم كسی رو توی خونه راه نده. من كه كاری از دستم بر نمیاد.
- به خدا دلم براش سوخت. اصلا نمی تونست حرف بزنه. یه ریز اشك می ریخت. دلم براش كباب شد. گناه داره مادر، به خاطر من هر كاری می تونی براش انجام بده.
romangram.com | @romangram_com