#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_118
- كاش هیچ وقت نمی دیدمش، تا غم از دست دادنش رو نمی چشیدم.
- این طور كه شنیدم، اون شوهر و بچه داشته. تو عاشق یه زن شوهردار شدی؟
- غزاله شوهر نداشت مادر.
كیان با گفتن این جمله بی حوصله بلند شد و با صدای بلند افزود:
- حالا دیگه فرقی نمی كنه. غزاله مرده و من برای همیشه از دست دادمش... فقط یه خواهش از شما دارم... از پاكی اش مطمئن باش، براش احترام قائل باش و حال من رو درك كن.
و به سرعت خداحافظی كرد و بیرون رفت.
اما عالیه دست بردار نبود. پاپی او شد و از همان جا فریاد زد:
- باید بدونم بین شما چه اتفاقی افتاده!
كیان گفت: (دیرم شده مادر)، و به سرعت از پله ها پایین دوید، اما عالیه با عجله به حیاط رفت و نهیب زد: (وایسا).
كیان گویی كه از افسر مافوق دستور می گرفت، بی درنگ ایستاد. چرخید و گفت:
- بله؟
- تا ندونم غزاله كی بوده نمی ذارم از این در بری بیرون.
- چی رو می خوای بدونی مادر؟
- غزاله چی داشت كه تونست پسر مغرور و سركش من رو رام كنه؟
- بس كن مادر.
- بگو كیان.
- یه زن خوب، نجیب، فداكار و زیبا.
- پس خدا بیامرز...
- نمی خوام رفتنش رو باور كنم. خواهش می كنم دیگه هیچ وقت این طوری یادش نكنید.
- به هر حال حالا كه رفته. تا آخر عمر كه نمی تونی عزادارش بمونی . می تونی؟
- عشق احساس عجیبیه، اگه فرصت شعله كشیدن نداشته باشه، مثل یه آتش زیر خاكستر می مونه.
- وقتی گوشت برای كباب كردن نداری، یه لیوان آب بریز روش و آتش رو خاموش كن.
- آتش زیر خاكستر با آب خاموش نمیشه.
- تو داری من رو می ترسونی. اگه نمی شناختمت باورش برام آسون تر بود، ولی از تو بعیده... تو و این همه احساس!
كیان به تك درخت كاج درون حیاط تكیه داد و گفت:
- روزی صد بار از خودم می پرسم چته پسر؟ چرا ادای بچه ها رو در میاری؟ ولی فایده ای نداره. عشقی كه نمی دونم چه جوری از كجا شروع شد تمام وجودم رو پر كرده. توی تار و پودم ریشه دوونده.
- ریشه اش رو بسوزون.
- ریشه اش رو كه بسوزونی درخت خشك میشه مادر.
عالیه روی صندلی ایوان نشست . برای شناختن غزاله مشتاق بود، كنجكاو پرسید:
- نمی خوای به مادرت بگی غزاله كی بود و چطور به اون نزدیك شدی؟
كیان با وجودی كه برای رفتن عجله داشت، جلو رفت و مقابل مادر نشست.
با یادآوری اولین دیدارش در اتاق بازجویی، تمام وقایع رو شرح داد و دقایقی بعد، وقتی سكوت كرد، متعجب در چشمان خیس مادر خیره ماند
لبه ایوان نشسته بود و در حالیكه احساس تلخ قلبش را در هم می فشرد، بار دیگر شاهد غروب خورشید بود.
سمانه آرام و بی صدا وارد ایوان شد و محتوی ظرف هندوانه را مقابل او قرار داد. با صدای زیری گفت بفرمایید و نشست.كیان بدون آنكه به جانب او روی گرداند قدری صورتش را به سمت راست مایل كرد كه سمانه توانست فقط نیم رخ او را ببیند و در سكوت، به غروب خورشید چشم دوخت.
سمانه آه كشید و با حسرت به مجسمه بی احساسی كه در مقابلش نشسته بود، چشم دوخت و گفت:
- نمی تونی فراموشش كنی؟
چهره كیان درهم شد. مغموم و گرفته سر به زیر انداخت، اما سكوتش را نشكست.
romangram.com | @romangram_com