#چشمان_سگ_دارش_پارت_53
«بیخیال این دخترشو»
ماکان به مبل تکیه دادو گفت:«من چیکا به کارش دارم داش من...»
«من اگه نشناسمت که به دردِ لاجرز دیوار میخورم ، وقتی میگی خوشگله ،یعنی یه چیزایی تو اون کله ی بی مغزت میگذره...این از اون دخترا نیست که
راحت خام بشه و بهت دل ببازه »
ماکان پوزخندی زدو گفت:«اولاً اینبارو اِشتب حدس زدی ،داشی... ثانیاً تودیگه چرا ،خودتم خوب میدونی ،اراده کنم سرتر از این برام سَر میدن دِل که
چیزی نیست»
پرهام سری به علامت تأسف تکان دادو گفت:«آدم باش ماکان ،دست بردار از این کارات ، چی بدست میاری آخه»
اخم هایش را درهم کشید و پاسخ پرهام را داد:« چیزی بدست نیارم هم مطمئن باش چیزیم از دست نمیدم »
پرهام پوفی کردو گفت:«هر غلطی دلت میخواد بکن ، اما دورِ این دخترو خط بکش ، مطمئنم سنگ رو یخت میکنه»
ماکان دستش را روی زانوهایش گذاشت و بلند شد ،کاپشنش را برداشت و تن کرد ،مثلِ همیشه سرحال پاسخ پرهام را داد:«خیلی مطمئن حرف نزن
برادرمن ، چرا حرفی رو میزنی که تهش توش بمونی؟! شرط میبندم تو یه هفته چنان این دخترِ رو دچار خودم کنم که تا عمر داره اسم ماکان تو ذهنش
حَک شه »
پرهام نفس عمیقی کشید ،میدانست کله شق تراز این حرفهاست، میدانست پای حرفش میماند ،دلش به حال پناه میسوخت ،نتنها پناه ،همه ی دختر
romangram.com | @romangram_com