#برایت_میمیرم_پارت_71

حالا اون فکر میکنه که من داشتم اوامرش رو اجرا میکردم ، ، اما خوب اوامر اون یه جورایی به زنده موندن من ربط

داشت .
برق اشپز خونه رو روشن کردم و کنار در وایستادم تا وقتی ماشینش از اون جا خارج شد ، بعد برق های بیرون رو

خاموش کردم .

و بعد وسط اشپزخونه ی اشنا و گرم و نرم خودم وایستادم . اجازه دادم تمام اتفاق های اون روز به ذهنم راه پیدا کنن

.

یه جورایی انگار همه چیز غیر واقعی بود . چیزهایی که دور و برم رو گرفته بود مال خودم بود ، ولی انگار یه جورایی

بیگانه به نظر میومدن . انگار اونا متعلق به شخص دیگه ای بودن . هم خسته بودم و هم وحشت زده . که اصلا ترکیب

خوبی نیست .

اولین کاری که کردم ، این بود که برق های طبقه ی همکف رو روشن کردم و همه ی پنجره ها رو چک کردم . که

همشون کاملا بسته بود . همین کار رو درباره ی در ها هم انجام دادم . اتاق ناهار خوریم یه در فرانسوی جفت داشت

که به پاسیو باز میشد . که من با ریسه های سفید رنگی کل اونجا رو تزئین کرده بودم و یه درخت گلابی هم وسط

اونجا قرار گرفته .تقریبا اکثر شب ها ، وقتی خونه هستم ریسه ها رو روشن میکنم ، چون عاشق نگاه کردن به اونجا

بودم . ولی امشب با اون همه شیشه اونجا احساس ناامنی میکردم . برا همین پرده ی ضخیم رو روی درهای فرانسوی

کشیدم .

بعد از به کار انداختن دزدگیر خونه ، کاری رو کردم که ساعت هاست میخواستم انجامش بدم . زنگ زدم به مامانم .

romangram.com | @romangram_com