#برایت_میمیرم_پارت_61
شدیدش اون رو کشته و واقعا نمیخواسته این کارو بکنه ، و وقتی برین سراغش همه چیز رو اعتراف کنه " غیر
ممکن نبود ، مگه نه ؟ یا توقع زیادی دارم ؟
با ظاهری که چندان هم امیدوار نبود ، گفت " شاید "
" ولی اگه دوست پسرش نباشه چی ؟ شاید اون تو کار مواد مخدر بوده یا یه همچین چیزی ؟ " بلند شدم و شروع
کردم به راه رفتن تو دفترش ، که البته زیاد هم جا نداشت که ادم درست هی قدم بزنه ، و همینطور اینکه کلی وسیله
سر راهت بود . بیشتر جا خالی میدادم تا راه برم . " نمیتونم کشور رو ترک کنم . تو حتی نمیزاری من از شهر خارج
شم ، که تحت این شرایط خیلی کارت مسخره است . میدونی "
فهمیده بودم که نمیتونه جلو منو بگیره . نه بدون این که دستگیرم کنه یا بفرستتم تو یکی از این خونه های امن ، و از
اون جایی که نمیتونستم قاتل رو شناسایی کنم ، فکر نمیکنم بتونه یه همچین کاری رو بکنه . پس برای چی به من
گفته بود شهر رو ترک نکنم ؟
و چرا وقتی تابلوترین و عاقلانه ترین کار ممکن این بود که از این جا فرار کنم ، یه چنین حرفی رو میزد ؟
نظرم رو ندیده گرفت " شاید تو درست میگی و خانم گودوین به یه دلیل شخصی به قتل رسیده . اگه شانس بیاریم ،
یکی دو روزه همه چی تموم میشه "
تکرار کردم " یکی دو روز " . تو یکی دو روز کلی اتفاق میتونه بیوفته . یکیش این که من بمیرم . امکان ندارم این جا
بمونم تا یه همچین اتفاقی بیوفته . و با وجود حرفای ستوان بلادزورث ، شهر رو ترک میکردم .کی به اجازه ی اون
romangram.com | @romangram_com