#برایت_میمیرم_پارت_158
ظرفشویی گذاشت ، بعدم من رو از صندلیم بلند کرد ، خودش رو صندلی نشست و من رو روی پاش نشوند .
پرسیدم " چیه ؟ " تعجب کرده بودم . چندان به درد نشستن روی پای یه مرد نمیخورم _ به نظرم زمخت و غیر
جذاب به نظر میام _ اما وایات به اندازه ی کافی قد بلند بود که صورت هامون در یک سطح قرار داشت . بازوهاش
رو که دورم انداخته بود ، یه تکیه گاه خیلی خوب بود .
" پدرت گفت که وقتی میترسی ، زیاد حرف میزنی . هر چقدر که بیشتر میترسی ، بیشتر حرف میزنی و خواسته هات
بیشتر میشه " با دستش پشتم رو نوازش میکرد " گفت این جوری با شرایط کنار میای ، تا وقتی که دیگه نمیترسی "
مطمئنا این تو خانواده ی ما ، یه راز محسوب نمیشه . بهش تکیه دادم " عین سنگ شده بودم و اصلا انگار نمیتونستم
کاری بکنم "
" همه چیز به جز زبونت " خندید "من اون جا داشتم یه تیم رو برای پیدا کردن یه قاتل مسلح رهبری میکردم ، و از
اون ور میشنوم که خانم با صدای بلند درخواست شکلات میکنن "
" صدام بلند نبود "
" بود . فکر کردم مجبورم یه دست افرادم رو بزنم تا دست از خندیدن بردارن "
" خوب ذهنم درگیر این بود که یکی قراره منو بکشه . غیر ممکنه . این جور اتفاقا که همین جوری نمیوفته . من یه
زندگی راحت و خوب داشتم که طی چند روز همه چیز یهو به هم ریخت . میخوام زندگی راحت و خوبم برگرده .
میخوام همین الان اون یارو رو بگیری "
romangram.com | @romangram_com