#برایت_میمیرم_پارت_154

فردا سعی میکنم که یه کم از دستم استفاده کنم ، ولی میدونستم که ماهیچه ی اسیب دیده ، در مقابل حرکت ،

مقاومت نشون میده .

من رو به داخل برد ، با ارنجش کلید برق رو زد و من رو روی صندلی اپن اشپزخونه نشوند . " سعی نکن به هیچ

دلیلی بلند شی. میرم ساک ها رو از تو ماشین بیارم ، بعد هر جا که خواستی میبرمت "

و توی راهروی کوچکی که به گاراژ منتهی میشد ، ناپدید شد . تعجب کردم که ممکنه دکتر چیزی رو درباره ی

شرایطم بهم نگفته باشه ، برای این که خودم کاملا از پس راه رفتن برمیومدم . اره ، تو ماشین گیج و منگ بودم ، ولی

برای این بود که به دستم ضربه زده بودم . به جز اینکه یه کم احساس ضعف میکردم _ و بازوم هم بدجور درد

میکرد _ دیگه مشکلی نداشتم . دیگه فردا این احساس ضعفم از بین میرفت . برا اینکه هر وقت خون میدادم

همینطور میشدم . حالا اون قدرم ضعفم شدید نبود . پس این " سعی نکن به هیچ دلیلی بلند شی " برای چی بود ؟

هاه ! تلفن .

به دور و بر نگاه کردم و دیدم که یه تلفن سیمی به دیوار وصله . سیمش انقدر بزرگ بود که میتونست تا اشپزخونه

هم برسه . لطفا . چرا یه بیسیم نگرفته بود ؟ این یکی بامزه تر بود .

اون زمانی که وایات با دو تا ساک برگشت ، من شماره رو گرفته بودم و تلفن داشت زنگ میخورد . یه دونه از این

خنده های " نمیتونی منو خر کنی " براش زدم ، که اونم بهم چشم غره رفت .

وقتی بابا تلفن رو برداشت گفتم " بابایی " . هر وقت باهاش کار داشتم بابایی صداش میکردم . یه جورایی مثل اینه


romangram.com | @romangram_com