#برایت_میمیرم_پارت_148


داشتم میمردم که خونش رو ببینم . هیچ نظری درباره ی اونجا نداشتم و انتظار داشتم که خونه اش مثل همه ی

مردهای مجرد باشه . به هر حال تو زمانی که بازی میکرد ، به اندازه ی کافی پول دراورده بود تا خونش رو هر جور

که میخواد درست کنه . گفتم " تعجب کردم که با مادرت زندگی نمیکنی "

و واقعا همین طور هم بود . خانم بلادزورث یه زن مسن مهربون بود با یه حس شوخ طبعی جالب ، و خدا میدونه که

خونه ی قدیمی متعلق به دوران ویکتورینش ، به اندازه ی کافی اتاق داشت که یه بلوک از شهر رو تو خودشون جا

بده .

" چرا ؟ تو که خودتم با مادرت زندگی نمیکنی "

" زنا فرق میکنن "

" چطور ؟ "

" ما نیاز نداریم که یکی برامون غذا درست کنه ؛ یا وسایلمون رو پشت سرمون جمع کنه ، یا لباس هامون رو بشوره

"

" عزیزم ، منم به این چیزا نیاز ندارم "

" خودت لباس هاتو میشوری ؟ "

" اپولو که قرار نیست هوا کنم ؟ میتونم برچسب اطلاعات رو بخونم و ماشین لباس شویی رو روشن کنم "

" و غذا درست کردن ؟ واقعا بلدی غذا درست کنی ؟ " دیگه داشتم هیجان زده میشدم .

romangram.com | @romangram_com